عمارت جئون

913 169 24
                                    

نیم نگاهی سمتم انداخت و کتش رو روی صورتم پرت کرد:
+بده بشورنش و برام بیارش
جیمین سریع کت رو از دستم گرفت و گفت:
×من اینکارو میکنم،تو برو یونگی اتاقتو نشونت بده
با دیدن پوزخند و نگاه تحقیرآمیزش،کت رو از دست جیمین گرفتم و درحالیکه به اون نگاه خیره بودم گفتم:
- فقط نشونم بده کجا باید برم.
به سمت چپ اشاره کرد و گفت:
× باهم بریم،باید بهت کل این عمارتو نشون بدم و بعدشم میبرمت اتاقت.
با سرتاییدی کردم وهمزمان که از اون چشمها که هنوز بهم زل زده بودند، نگاهمو برمیداشتم،سرمو بالا گرفتم،پشتم رو سمتش کردم و راه افتادم...جیمین از هر اتاق و سالنی که میگذشتیم نکته هایی میگفت و از سیستم ایمنی و تحت نظارت بودن تمام عمارت با ذوق تعریف میکرد.به اتاق لاندری که زیرزمین بود رسیدیم،لباس رو به خدمتکاری که مسئول لاندری بود تحویل دادم وقبل بیرون امدن جواب لبخندش رو با تعظیم و لبخندی متقابل دادم.
جیمین توضیح داد راس ساعت یازده همه افراد داخل عمارت باید به اتاقهاشون برگردند بجز زمانی که رئیس ها به مراسمی دعوت باشند،افراد داخل عمارت تا برگشتن اونها معمولا نمیخوابند و یا به کارهای عقب افتاده ی روزشون میرسند و یا بعضی اوقات دورهمی های کوچکی میگیرند...درحال توضیح دادن بود که به محض بیرون آمدن دونفری که در انبار موادغذایی در حال جابه جایی وسایل بودند با دیدن ما ایستادند و یکی با صدای بلند پرسید:
=تو همون برده جدیدی؟
جیمین با عصبانیت برگشت و گفت:
×ایشون خدمتکار شخصی رئیس کوچک هستند.
=خدمتکار شخصی؟از مراسم برده فروشا خریدتش دیگه.پس برده ست...
قبل اینکه بازهم جیمین خودش رو برای جواب بعدی آماده کنه صدای یونگی از پشت سر امد:
# یک باردیگه بهش بگو برده تا خودم حسابتو برسم.
به سمت جیمین قدم برداشت و گونه اش رو بوسید...مردها با انزجار به این صحنه نگاه میکردند،حدس اینکه رابطه این دو مرد چقدر از نظر ساکنین این عمارت قبیح و زشت دیده میشد،چندان سخت نبود.جیمین با لبخند کوچکی زیر لب تشکری کرد و با کشیدن دستم به سمت بالا حرکت کردیم...
حالا یونگی با ما بود و این حس راحتی رو هم برای من و هم برای جیمین بیشتر میکرد...بعد از تمام شدن طبقه همکف یونگی به سمت جیمین برگشت و گفت:
# جین امشب خسته ست جیمین،بقیه شو بذار برای فردا،الان بهتره اتاقشو بهش نشون بدی تا استراحت کنه و خودتم سریع برگرد اتاق من.
جیمین با مشت به بازوی یونگی زد و با خنده ای از سر خجالت گفت:
×هی یونگی من خودم اتاق دارم...
# باشه هرجور تو میخای عزیزم.پس زود برگرد من تو اتاقت منتظرتم.
از منحرف بودن یونگی و خجالت کشیدن جیمین خنده م گرفته بود که جیمین بالحن شاکی گفت:
× بسه یونگی جین چه فکری میکنه؟
# میدونه دوست پسرتم پس میدونه چه فکری باید بکنه...
اینبار با صدای بلند خندیدم و گفتم:
-جیمین شی تا وضع بدتر نشده لطفا بگو کجا باید برم؟
جیمین با اخمی سمت یونگی گفت:
×همون اتاق بغل اتاق جانگکوک ببرمش؟
یونگی که انگار چیزی یادش امده باشه با لحن سردی برخلاف چند ثانیه پیشش گفت:
# بذار ببینم.قبل اینکه بیام پیش شما جانگکوک به خدمتکارها گفت اتاق کارشو خالی کنند،باید ازش بپرسی.وایسا باهم میریم.

باورم نمیشد اینجا رو برای من در نظر گرفته باشند...اتاق کوچکی که شبیه یک کاروان بود،یک تخت،یک کمد و یک قالیچه کوچک تمام وسایل داخل اتاق بود و یک در از سمت اتاق اون پسرتنفربرانگیز داشت و یک دربه سمت راهرو که قفل بود...پوزخندی به سمتش زدم:
-زندان خوبی به نظر میاد.
+قرار بود اتاق بزرگتری داشته باشی اگه پا رو دم من نمیذاشتی.
بدون توجه به حرفش در کمد رو باز کردم،داخلش چیزی نبود.بازهم پوزخندی زدم...سرم رو به طرفش برگردوندم که گفت:
+گفتم یه سری از لباسای قدیمیمو برات بیارن بپوشی،میتونی تو اون کمد بذاریشون...بااین هیکلی که داری ممکنه برات بزرگ باشن ولی برام مهم نیست فقط با لباس کثیف توعمارت من نمیچرخی.
آروم گفتم:
-عمارت بابات
شنید و با عصبانیت برگشت،بعد نگاه ترسناکی که بهم انداخت رفت و در رو با صدای بلندی بهم کوبوند...

آروم از اتاق بیرون اومدم،از کنار تختش رد میشدم و نگاهی بهش انداختم و آروم گفتم:
-اولین تلاش...فایتینگ...
و بیرون رفتم....وقتی جیمین با ذوق ازسیستم امنیتی عمارت میگفت متوجه ساعت تعویض شیفت نگهبانها شدم و از همون لحظه نقشه ی بیرون امدن ازاین عمارت توی ذهنم کشیده شد...
از پله ها آروم پایین رفتم و از کنار آشپزخانه رد شدم...صدای صحبت کردن چندنفر شنیده میشد ولی بی توجه به وجود اون چند نفر داخل آشپزخانه و با توجه به وقت کمی که داشتم به سمت در ورودی رفتم.قصد داشتم پارکینگ رو پیدا کنم و تا صبح برای بیرون رفتن داخل صندوق عقب ماشینی منتظر بمونم...خم شدم و از پشت کاناپه ای به سمت در رفتم...اما تا به دم در ورودی رسیدم،در باز شد و نگهبانی هیکلی ظاهر شد و در یک لحظه دردی وحشتناک صورتم رو مچاله کرد.

............................................................
اگه این بوکم میخونی باید دوبرابر دعا کنی باشه؟
اون چیزایی که زیر اون داستان دیگه نوشتم رو دوباره بخون و بیا باز دعا کن...روت حساب کردماااا

your prideDonde viven las historias. Descúbrelo ahora