فیلم

740 162 66
                                    

با کلافگی، روی کاناپه ی کنار میز رئیسش نشست و در حالیکه برگه هایی رو، روی میز محکم گذاشت، گفت:

×جانگکوک اینجا چه خبره؟؟کارگزینی میگه یک سوم کارکنا از بخش منتقل شدن...

پسرک رئیس بدون بالا آوردن سرش، با بی توجهی جواب داد:

+به اندازه ی کافی برای این بخش خوب نبودند.

×جکسون چی؟؟؟اونکه هردومون میدونیم تو‌کار خودش بهترین بود...اون‌چرا اخراج شده؟؟

رئیس مومشکی بی حوصله تبلتش رو به کنار انداخت:

+زیادی چشماش هرز میچرخید.

جیمین چشمهاش رو محکم بست و بعد از نفسی که گرفت، اعتراض کرد:

×جانگکوک...یه هفته نبودم و حالا سه روزه برگشتم و نصف کسایی که میشناختم و باهاشون کار میکردم دیگه نیستند...کی باید کار اونا رو‌انجام بده؟

پسر مقابلش، بی حوصله لپتاب روی میز رو بست و از پشت میز بلند شد و همونطور که کتش رو از روی جالباسی کنار پنجره بر میداشت،گفت:

+ به کارگزینی بگو سریعتر کارمند جدید استخدام کنند.‌‌...من برمیگردم عمارت.

پسرک‌‌ منشی هم بلند شد ولی تا دهانش رو برای جواب باز کرد ، تقه ای به در خورد و با دیدن مرد مونقره ای که دست در جیب وارد شد، توانش رو برای اعتراض از دست داد و لبهاش رو بی حرفی به داخل دهانش کشید....دلش برای نزدیک شدن و بوسیدنش بی نهایت تنگ شده بود...

÷جانگکوک...نماینده های اچ اچ ام با نایس ورلد به مشکل خوردن..پدرت توصیه میکنه زودتر جلسه ی دوم رو برگزار کنیم...انتظار دارند تا پنجشنبه این اتفاق بیوفته.

همونطور که صحبت میکرد، رو به روی جیمین، روی مبل راحتی نشست و با خیره شدن داخل چشمهای قهوه ای پسر رو به روش خستگی این چند روز رو از تنش بیرون‌کرد...

جیمین هم خیره به چشمهای بی حس پسر مقابلش، تمام دلتنگی این مدتش رو کنار زد و با لبخندی که به زور روی صورتش مینشوند، فقط گفت:

×سلام...

به زور نگاهش رو از مرد مونقره ای جدا کرد و به سمت رئیسش ادامه داد:

×برای پنجشنبه باهاشون تماس بگیرم؟؟

جانگکوک عصبی از به یاد آوردن جلسه ی گذشته، به پشت میزش برگشت و نشست...یادآوری چشمهای هیز سرکرده ی گروه اچ اچ ام که با تشنگی روی تک تک اعضای پسر موقهوه ایش،جین میچرخید، باعث مشت کردن دستهای روی میزش شده بود...نتیجه ی سالها تمرین کردنش بود که جلوی خورد کردن صورت مرد چشم چرون اون روز رو گرفت و مطمعن بود اگر سر جلسه باز هم اون‌نگاه ها داخل ذهنش جولان بدند به هیچوجه عاقبت خوبی رقم نمیخورد...

سرش رو به عقب داد و نفسی گرفت... به دو پسر رو به روش که هرکدوم به نحوی درگیر فرد مقابلشون بودند، نگاهی کرد و از بین دندونهای بهم چفت شده ش گفت:

your prideDonde viven las historias. Descúbrelo ahora