رئیس بزرگ

871 168 59
                                    

در اتاق رو با شدت باز کرد و همونطور که دست جین رو میکشید به سمت کاناپه ی وسط اتاق حرکت کرد...با فشار دستهاش، جین برخلاف میل خودش که رفتن به اتاق امنش بود،مجبور به نشستن روی اون کاناپه ی قهوه ای رنگ شد و با خشم به جانگکوکی زل زد که عقب رفت و همونطور که با عصبانیت دست داخل موهای استخونی رنگش میکشید، شروع کرد به بی هدف چرخیدن داخل اتاق...

جیمین بلافاصله بعد از اون دونفر وارد اتاق بزرگ‌عمارت که مخصوص رئیس کوچک بود، شد و به سمت جین حرکت کرد، مثل چند دقیقه پیش بدن لرزان پسر رو به آغوش کشید و سمت جانگکوک با کمی احتیاط گفت:

× چیکار میکنی جانگکوک...بشین.

جانگکوک با شنیدن صدای جیمین از حرکت ایستاد...مشتهاش رو محکم فشار داد و با یک حرکت سریع به سمت جین برگشت و در حالیکه از خشم میلرزید،داد زد:

+چرا ازش دفاع کردی؟چرا نذاشتی...

جین که امروز به اندازه ی کافی شوکه شده بود و حالا خودش رو آزاد شده می دونست،بدون لحظه ای مکث از جاش بلند شد و رو در روی چشمهای خشمگین جانگکوک ایستاد و متقابلا داد زد:

_چان مقصر نبود...اون بود که منو نجات داد و تو درست مشت زدی جایی که برادر عوضی تر از خودت چند دقیقه قبل ازت زده بود...تو...تو...

جین مصمم بود برای ادامه ی صحبتهاش اما لرز بدنش به خاطر عصبانیت بیشتر شده بود و توان حرف زدن رو ازش می گرفت...جانگکوک متعجب قدمی به عقب برداشت.جیمین که بلند شده بود سریع لیوانی آب ریخت و برای جین آورد:

×بخور جین...بخور بذار نفست در بیاد.

و همونطور که لیوان آب رو جلوی لبهای جین حرکت میداد،همراه با نوازش کمر جین، ادامه داد:

×آروم باش جانگکوک...جین...آب رو بخور و بعد توضیح بده تهیونگ چیکار کرده؟

جین بعد خوردن چند جرعه از آب،عقب کشید.نفسی گرفت و چشمهاشو محکم بست و گفت:

_اون...اون عوضی... اگه...اگه چان نرسیده بود...

توان حرف زدن ازش گرفته شده بود و این بار با هدایت دستهای جیمین دوباره به روی کاناپه نشست...دستی به زخم باز روی لبش کشید و قطره اشکی از کنار چشمهاش ریخت...جیمین آروم بازوی جین رو نوازش میکرد و به جانگکوکی که خشک شده و‌ به جین خیره بود،نگاهی انداخت و گفت:

×من جینو امشب میرم اتاق خودم...باید به زخماش برسم.

جانگکوک همونطور شوکه سری تکون داد و بعد از چند قدمی که به عقب برداشت،مشت دستهاشو رو‌محکم تر کرد و با سرعت از اتاق خارج شد...

.

روی مبل کنار میز پدرش نشسته بود و با خشمی که به سختی و با حرفهای پدرش سعی در مهارش داشت به فرد تازه وارد شده خیره نگاه میکرد...تهیونگ متوجه جو سنگین اتاق سنگ کاری شده ی ساختمون پدرش شد و با تلاش برای نترسیدن، پوزخندی زد و با صدای بلند گفت:

your prideWhere stories live. Discover now