جهنم واقعی

875 161 53
                                    

بازوم وحشتناک درد میکرد...با قدرتی فوق تصور یک آدم،از بازوم‌گرفته بود و منو دنبال خودش میکشید...روی پله ها چندبار پام سر خورد و کم مونده بود بیوفتم ولی دستی که بازوم رو‌نگه داشته بود بقدری بی رحم و قوی بود که حتی اجازه افتادن هم بهم نمیداد...زندگیم تموم شده بود...دیگه نه هارا رو‌میتونستم ببینم،نه جیوون رو و‌ نه حتی جیمینی که این چندوقت نزدیک ترین کس بمن شده بود...همونطور که دنبالش کشیده میشدم صدای کسی رو شنیدم:

×جانگکوک...

و به دنبالش فریاد وحشیانه و ترسناکی، کل عمارت رو به لرزه درآورد:

+خفه شو یونگی...خفه شو و حتی فکرشم نکن که نزدیک بیای.

رگهای بیرون زده شده ی صورت و دستش رو میدیدم. نگاهی به یونگی انداختم که عقب تر رفت و باعث شد ناامیدی تمام وجودم رو‌پر کنه...

در اتاق رو با لگد باز کرد و با هل محکمی به داخل پرت شدم،طوریکه قبل از زمین افتادن، با تخت خواب بزرگ آخر اتاق برخورد محکمی داشتم...روی زمین افتاده بودم و از پهلوی ضرب دیده م درد وحشتناکی به کل بدنم تزریق میشد و ناخودآگاه ناله ای کردم و با دستم روی ضرب دیدگی رو گرفتم،خاستم شکایتی کنم ولی تا سرم رو بالا آوردم با دوتا چشم غرق در خون و آتیش مواجه شدم...نفس نفس میزد:

+بهت گفته بودم...بهت اخطار داده بودم.... که فکر فرار رو.... از سرت بیرون کنی...وگرنه...

آب از سرم گذشته بود،باید تا لحظه آخر‌محکم میموندم،پس ترس،ضعف و درد رو کنار گذاشتم و به سختی روی پاهام ایستادم،به چشماش خیره شدم و با صدایی که سعی میکردم بقدری محکم باشه که دردم رو نشون نده گفتم:

_وگرنه چی؟؟؟؟میکشیم؟؟؟

دستش رو به‌ کمر نگهبان کنارش برد و هفت تیر بسته شده به کمرش رو کشید و فریاد زد:

+آره...حتی بهش فکرم نمیکنم...باید میدونستی...

همونطور که نزدیک تر میرفتم حرفش رو قطع کردم و گفتم:

_میدونستم...میدونستم اگه موفق نشم، میکشیم... درست مثه سوهو...ولی اینکارو کردم.

درحالیکه هفت تیرش رو داشت سمتم میگرفت،سرش رو سمت نگهبان های پشت سرش کرد و دادی زد که حتی تن بادیگاردهای گنده رو به طور محسوسی لرزوند:

+گمشید بیرون...همتون گمشید بیرون از اتاق.

به ثانیه نکشید که اتاق خالی شد و در با صدای بلندی بسته شد.سمتم نگاهی که با خشم بزرگی همراه بود انداخت و با صدای آروم ولی بم و وحشتناکی گفت:

+میفرستمت پیش همون سوهو

دستش که روی ماشه میرفت رو به طور واضحی میدیدم...درسته به فرارم مطمعن بودم ولی با داستان‌جیمین،خودم رو‌کم و بیش برای این‌موقعیت هم آماده کرده بودم...پس درحالیکه سعی میکردم لرزش بدنم رو مخفی کنم جلوتر رفتم،اینقدر جلو که سر هفت تیر به وسط قفسه سینه م برخورد کرد،چشمهای خشمگینش کم کم رنگ تعجب به خودشون میگرفتند،من به این دیوونگیام معروف بودم،این بار با صدای آرومتری گفتم:

_عجله کن...معطل چیی؟؟؟نکنه انتظار داری بترسم؟

پوزخندی زدم و ادامه دادم:

_ تو نمیتونی حتی فکرشو کنی که تا به این سن که رسیدم،حتی قبل اینکه به این عمارت و خفت برسم،چندبار خودم برای اینکار تلاش کردم...چندبار سعی کردم خودمو خلاص کنم ولی موفق نشدم...چندبااار....میدونی چرا نتونستم؟؟؟چون یه بی عرضه ی لعنتی بودم،یه ترسو...نمیدونی چندبار خاستم یکیو استخدام کنم تا خلاصم کنه...ولی هربار به پولش فکرکردم که نداشتم،منصرف شدم... و الان نمیدونی چقدر خوشحالم که یکی بدون پول گرفتن ازم میخاد این کارو برام بکنه...پس عجله کن و همونطور که گفتی بهش فکرم نکن...

همونطور که به چشمهاش خیره بودم،سینه ام رو محکم تر به سر اون شی سرد چسبوندم...چند لحظه ای مکث کرد و کم کم چهره اش به صورت عجیبی آروم شد و بعد در حالیکه دستی که هفت تیر رو‌ نگه داشته بود، پایین مینداخت،نیشخندی روی چهره ش مشخص شد،عقب تر رفت و همزمان که با دستی که خالی بود، موهای خوشحالت مشکیش رو به عقب میداد گفت:

+حق با توعه...کشتن تو،رحم بهته...

ایستاد و دوباره به چشمهام زل زد و ادامه داد:

+خوب میدونم چجوری زندگی کم ارزشتو،جهنم کنم...

از اینکه تونسته بودم با این حربه مرگم رو عقب بندازم،جرئت پیدا کردم و این بار با دل محکم تر جلو رفتم و رو به روی اون نیشخند مضحک ایستادم و گفتم:

_حتی نمیتونی فکرکنی زندگی من چه جهنمیه...نمیتونی فکرشو کنی چه روزایی رو رد کردم...میخای بهم گرسنگی بدی؟فراموش نکن من سه روز تموم تو اون اتاق لعنتی گرسنگی کشیدم و باز هم نقشه فرار کشیدم.میخای هرروز تا دم مرگ کتکم بزنی؟؟؟من زیر لگدهای ناپدریم بزرگ شدم...میخای دست و پام رو قطع کنی؟زبونمو؟چشممو دربیاری؟من برای هرکدوم ازینا آماده م...وقتی برده باشم به هیچکدومشون نیازی پیدا نمیکنم...میخای با روح و روانم بازی کنی؟یادت باشه منو خانواده ی خودم،دقیقا تو روزی که باید شادترین روز زندگیم میبود،تو روزی که سالها برای رسیدن بهش تلاش کرده بودم،فروختند...میخای با عزیزام تهدیدم کنی؟؟؟من هیچ عزیزی ندارم...از مادر کی عزیز تر میشه؟؟؟مادرم اومد بهم خبر فروخته شدنمو داد...خبر برده شدنم رو...هرکاری میخای بکنی،بکن...برام مهم نیست‌‌‌...تو نمیتونی این جهنمو بیشتر از چیزی که هست،کنی...

حرفی نمیزد و مثه قبل بهم خیره بود،با نگاهی که هیچ حسی داخلش نبود...جانگ هوسوک این مرد رو خوب میشناخت...بدون هیچ حرفی و باهمون غرور همیشگیش برگشت تا از اتاق بیرون بره....احمقانه بود اما نمیخاستم اونطور با غرور اونم وقتی من غرورمو خورد کرده بودم از اتاق بره...پس ناشیانه سعی کردم مسخره ش کنم. پوزخندی زدم و گفتم:

_بذار کمکت کنم...من رو‌ خوابم خیلی حساسم،شاید بتونی یه زنگ کوچولو بالای تختم وصل کنی.

درحالیکه بی توجه به حرفم بیرون میرفت داد زدم:

_راستی از گوشت مرغم متنفرم...

در بسته شد.درحالیکه به سمت اتاق خودم میرفتم به این تلاش احمقانه خودم خندیدم...

ادامه ی اون روز رو به صورت عحیبی بدون مزاحمت گذروندم و با افتخار به اینکه چطور دست و پای اون پسر رو بسته بودم و خامش کردم،فکرمیکردم، خوابیدم و صبح با صدای زنگی که بالای تختم به صورت غیرقابل باوری نصب شده بود،از خواب پریدم...

..............................................................
کدوم لجباز تره؟؟؟؟

your prideWhere stories live. Discover now