لیست غذا

789 169 54
                                    

به دست دختر رو به روم که سمتم دراز شده بود نگاهی انداختم و بعد از نیم توجهی که به افراد اطرافم کردم با اجبار و بی میلی دستم رو به سمتش بردم.فشار کوچکی به دست اون‌دختر وارد کردم و پس از چنددقیقه صحبتهای حوصله سر بر و مسخره ی همیشگی،از جمع عذر خواهی کردم و به سمت حیاط عمارت رفتم...

ذهنم درگیرتر از اون بحث های خاله زنکی مراسم بود پس ترجیح دادم همونطور قدم بزنم و شاید بتونم کمی فکرم رو آزاد کنم...نفهمیدم چه اتفاقی افتاد فقط وقتی به خودم اومدم که رو به روی در انبار بزرگ عمارت لی ایستاده بودم...به در نگاهی انداختم و به سرعت ذهنم شروع به فعالیت کرد...

در رو باز کردم...انبار بزرگ،خالی و سرد به نظر می اومد درست برعکس اون شب...شب انتخاب...حرکت کردم و تقریبا اواسط انبار ایستادم...همونجایی که اون پسر سرکش با تاپ مشکی بدن نماش که تضاد عجیبی با رنگ پوستش داشت ایستاده بود و بین یک مشت برده سخنرانی انقلابیی میکرد.همون شبی که برای اولین بار ،اون پسر مومشکی با سری بالا و غرور عجیب داخل چشمهای قهوه ایش رو دیدم..ناخودآگاه به یاد اون شب لبخندی زدم و زیر لب زمزمه کردم:

_هنوز هم همون پسره ی سرکشِ مغروره...

به سالن برگشتم و از جیمین خواستم سریع تر به عمارت جئون برگردیم...بعد از دیدن انبار دیگه حس خوبی از تنها گذاشتن جین توی ساختمونی که تهیونگ وجود داشت،نداشتم و برای همین هرچه سریع تر از آقای لی و دخترش بعد از ادای احترامات لازم، خداحافظی کردم و با جیمین درحالی به سمت عمارت حرکت کردیم که چشمهای نگران و پرسشگر یونگی رو ندیده میگرفتم...

کل مسیر به سوال های جیمین بی توجه بودم و با سکوت و جملات یک کلمه ای جواب میدادم...به عمارت رسیدیم و به محض پیاده شدن از ماشین صدای موسیقی ضعیفی از سمت محوطه ی جلویی توجهم رو جلب کرد...

هرچه جلوتر میرفتم صدای کسی که میخوند،بلندتر می شد و خواسته یا ناخواسته اون صدا رو تحسین میکردم و از اونجایی که میتونستم حدس بزنم بدون شک تهیونگ از امشب برای دعوت دوستهاش استفاده میکرد،تنها سعی کردم هرچقدر سریع تر اون دورهمی رو تموم و اون خواننده و اطرافیانش رو از عمارت بیرون کنم... اما چیزی که مقابلم بود حتی در آخرین برنامه ی ذهنم هم وجود نداشت...

وسط همه ی اون دختر و پسرهای چت و مست،جین نشسته بود و با چشمهای بسته و لذت فراوانی، شعری رو میخوند...ناخودآگاه ترسی وجودم رو لرزوند. به جیمین که کنارم بود نگاهی انداختم و با تحکم گفتم:

_همینجا بمون.

و از پشت اقاقی های دور محوطه ی جلویی به سمت آلاچیقی که داخلش نشسته بودند حرکت کردم...از پشت جین قصد نزدیکی داشتم که با رد کردن اولین پله،تونستم دست تهیونگ رو روی ران جین ببینم...

عصبانیت عجیبی وجودم رو در بر گرفت،به جیمین که با چشمهای التماس آمیزش بهم خیره بود نگاهی کردم...میدونستم ازم می خواد به حال خودش بگذارمش اما فقط من میدونستم تهیونگ و دوستهاش چقدر میتونند خطرناک باشند و آخر هر مراسمشون چه اتفاقات وحشتناک و شرم آوری می افتاد...پس صدامو صاف کردم و بعد از بلند شدنش،اولین چیزی که برای دور شدنش از اون‌محیط به ذهنم رسید رو گفتم:

_تا پنج دقیقه ی دیگه فنجون قهوه م تو اتاقم باشه . لباسهامم همین امشب بده بشورن و تا فردا آماده بشه.

به اتاق برگشتم و با عصبانیت کتم رو به سمتی پرت کردم...اون تهیونگ لعنتی چطور تونسته بود اینطور بی شرمانه به چیزی که مال من بود،چشم داشته باشه؟؟کراواتم رو با عجله باز و دکمه های پیراهنم رو تندتند از هم جدا کردم.
با خشم دستم رو به سمت تلفن همراهم بردم و شماره ای رو گرفتم،قبل از برداشته شدن تلفن،در اتاقم باز و هیکل پسری داخل بافت نازک قهوه ای،با سینی ای به دست،وسط چهارچوب، ظاهر شد...

دوباره با ورودش آروم شدم و‌این آرامش به طرز عجیبی دقیقا نقطه ی مقابل زندگی دو ماه و‌خورده ایم با این پسر بود که یک لحظه هم آرامش نداشت...تماس رو قطع کردم و شروع کردم به باز کردن دکمه های سر آستینم،میدونستم که مثه همیشه قرار نیست اتاق رو ساکت ترک کنه و برای همین منتظر بودم که با پخش شدن صداش لبخندی زدم:

+داشتم‌میومدم خانم یون اینو دادن به شما بدم.

بدون‌نگاه کردن بهش پرسیدم:

_نگفت چیه؟

+لیست غذاست مثه اینکه...گفت برای مهمونی فرداشبه.

دستم رو‌ دراز کردم و برگه رو از دستش گرفتم...نگاهی انداختم و دوباره به سمتش گرفتم و گفتم:

_به این چیزا نیازی نیست.به خانم یون بگو هر چی برای مهمونیای دیگه درست کرده واسه این‌مهمونیم درست کنه...

لباسم رو درآوردم و مشغول پوشیدن پولیور داخل خونه ام شدم که دوباره صداش با حالت متفکرانه ای اومد:

+اما اینام یکم اصلاحات توش انجام بشه،چیزای خوبیند..

سرم رو از یقه ی پولیور بیرون آوردم و با تعجب به چهره ش که به برگه خیره بود نگاهی انداختم...بی نهایت توی این حالت اخم آلود با لپ های پف کرده،کیوت بود...پس گفتم:

_خب تغییرات رو بده و بفرست واسه خانم یون.

جلو اومد و بدون اجازه از روی میز کارم، خودکاری رو برداشت...چقدر این پسر شجاع بود که تو این اتاق میتونست این رفتارها رو داشته باشه...

چیزهایی کشید و دوباره برگه رو به سمتم گرفت:

+الان تایید کنید.

بدون‌نگاه کردن برگه به سمت قهوه ام رفتم و گفتم:

_تاییده...ببر بده زودتر دست به کار شن.

چند لحظه ای مکث کرد و با بالا انداختن شونه هاش لباسها رو از روی زمین جمع کرد و از اتاق بیرون رفت.

..............................................................
خب حالا که دلیل کار جانگکوک رو فهمیدید امیدوارم کمتر از دستش عصبانی باشید😄

پارت دوم مولتی شاتمم آپ کردم اونم بخونید و نظر بدید،ببینم خوشحال میشم و میخندم.باور کنید😂❤

your prideWhere stories live. Discover now