آخرین شب

576 127 59
                                    

جانگکوک با صدایی بم تر از همیشه غرید:

+ نکن جین.

بدون توجه به اعتراض دوست پسرش، با لبخند گوشه ی لبش دستش رو، روی دست جلو اومده اش گذاشت و محکم تر فشارش داد...صدای جانگکوک اینبار از بین دندون هاش شنیده شد:

+ میگم نکن.

دوباره دستش رو گرفت و این بار به عقب هولش داد:

_ یسسسسس. من بردم.

بلند داد زد و پسری که پشتش نشسته بود با اخم هایی درهم غر زد:

+ قبول نیست تو تقلب کردی...

لبهای قرمز و پرش رو به جلو برد و با لحن بچه مانندی جواب داد:

_ اما بازی همینه جانگکوکی... باید هرکاری کنی تا ببری.

خندید و دسته ی بازی رو پایین گذاشت... خواست از بین پاهای عضلانی دوست پسرش بلند بشه که دستهایی به دور کمرش نشست و دوباره به پایین کشیدش:

+ اوکی... پس یه بار دیگه با این قوانین بازی میکنیم.

خم شد و دسته ی بازی روی زمین رو دوباره به دستهای پسر موبنفشی که وسط پاهاش نشسته بود، داد و با رد کردن دستهای عضلانی اش از زیر بغل پسر، دسته ی خودش رو تنظیم کرد...جین کمی جا به جا شد و با تکیه دادن به عضله های سفت سینه ی دوست پسرش، مشتش رو بالا آورد:

_فایتینگ کوک...

بازی شروع شد و جین با اولین حرکتش، خیس شدن پشت گوشش رو احساس کرد:

_چیکار میکنی؟

+ بازی کن بیب.

جانگکوک درحالیکه چشمهاش صفحه ی بزرگ تلویزیون مقابلش رو هدف گرفته بود، پشت سر هم بوسه های خیسی به روی گردن و گوش پسر در آغوشش میگذاشت و جین بی طاقت تر از قبل برای بار چندم اشتباه کرد.

_ آهههه کوک ولم کن.

سعی کرد خودش رو از بین دست و پاهای پسر عضلانی نجات بده که صدای زمزمه مانندش رو دم گوشش شنید:

+ چیزی نمونده جینی... آخرشه.

گفت و زبونش رو به روی گوش پسر کشید که جین با استفاده از غفلتش، دسته ی مشکی رنگ بازی رو از دستش کشید و به سمتی پرت کرد...با دسته ی خودش حرکتی زد و در مقابل چشمهای حیرت زده ی دوست پسرش، در حالیکه فریاد میزد، روی زانوهاش بلند شد:

_ وی هو عه وینررررررررر...

نگاه عصبی و شوک زده ی جانگکوک به روی صفحه که باختش رو با حرکت آخر جین، نشون میداد ثابت بود که با چرخیدن جین بین پاهاش، در همون حالت نیم خیز و انداختن خودش به روی بدنش، ناخودآگاه دستهاش به دور کمرش حلقه شدند...
بوسه ای محکم به روی لبهای نازکش نشست و چهره ی پر از شیطنت پسر رو، مقابل صورتش دید:

your prideWhere stories live. Discover now