تقابل

914 173 39
                                    

_کیم نامجون،حواست هست داری به اموال من دست میزنی؟؟
با شنیدن صدام برگشت عقب رو نگاه کرد،میتونستم توی عمق اون چشمای قهوه ای سرکش،نفرت رو حس کنم،مثه هربار نگاهشو سریع ازم گرفت.نامجون لبخندی زد و گفت:
×قصد جسارت نداشتم آقای جئون...
جلو رفتم و از کمر اون پسر گرفتم و با نیشخندی گفتم:
_جرئت جسارت نداری کیم...
نامجون سرشو عقب برد و بلند خندید و درحالیکه انگشتشو سمتم تکون میداد گفت:
×فردا تو شرکت میبینمت جانگکوک...
نامجون پسر یکی از بهترین شریکهای خانواده جئون بود و انتظار میرفت بعد از به تخت نشستن من،مشاورم باشه...با حرکت ماشین نامجون و هارا ، پسر سرکش دستم رو از کمرش کنار زد و بی توجه به سمت در رفت.
_هی تو...بی اجازه کجا میری؟
همونطوری که دور میشد دستش رو بالا آورد و گفت:
+هنوز قراردادی امضا نشده.
اووه...تازه یادم افتاد به سمت بستن قرارداد میرفتم که با دیدن این پسر که باسرعت میدوید به دنبالش داخل این پارکینگ کشیده شدم.از سر حرص نفس عمیقی کشیدم و برای قرار داد به سمت عمارت رفتم...

جین

×خوشحالم از نزدیک میبینمت جین...
پسر ریزه میزه ی موطلایی بهم نزدیک شد و دستش رو سمتم دراز کرد:
×من جیمینم،منشی جانگکوک... بااومدن تو کارای من نصف میشند و برای همین از اومدنت خیلی خوشحالم.
بااکراه به دستش نگاه کردم،دلم میخاست با مشت به صورتش بزنم ولی مقصر اون نبود که پدرم مارو رها کرده بود و اون مرتیکه با مادرم ازدواج کرده و منو فروخته بود،تقصیراون نبود که منو به نمایش گذاشتند و برام قیمت تعیین کردند،مقصر اون نبود که رئیس از خودراضیش منو خرید...اون یه منشی ساده بود...تاملم طولانی شده بود و به دستش خیره بودم و صدایی منو به خودم آورد:
٪جیمین نیازی نیست اینقد برای یه دست دادن،دستت دراز بمونه.
پسر مو نقره ای با چشمهایی نافذ به سمتمون میومد..سریع به خودم اومدم و دست جیمین رو فشار دادم و گفتم:
_ببخشید من حواسم پرت بود.
جیمین خندید و چشمهاش به صورت هلالی دراومدن و دست پسر مو نقره ای رو گرفت و سمت من کشید:
×اینم شوگاست،یعنی یونگی،لقبش شوگاست،مشاور رئیس بزرگه،یعنی جئون بزرگ،بابای جانگکوک رو‌میگم.
٪جیمینا درست معرفیم کن،من یونگیم،دوست پسر جیمین
و دستش رو به دور شونه جیمینی که از خجالت به اندازه یک لبو سرخ شده بود، انداخت...
تعظیم کوتاهی کردم:
_منم جینم
و با لبخند به سمت جیمین که از الان بدجوری با اون روحیه لطیفش تو دلم جا باز کرده بود گفتم:
_یعنی سوکجین،ولی بهم جین میگن.
٪بله وقتی خریدت مام کنارش نشسته بودیم، کیم سوکجین برده ی جانگکوک.
×یونگی بهش نگو برده....بگو... امممم...خدمتکارشخصی جانگکوک.
یونگی گونه ی دوست پسرش رو بوسید و گفت:
٪اوکی...حالا جین...بهمون بگو چرا دوتا نگهبان گنده مراقبتند؟مگه از طلا ساخته شدی؟
+چنددقیقه پیش درحال فرار گرفتنش.
همون پسر،ارباب،جانگکوک بود که حالا بجای من صحبت میکرد.یونگی بلند خندید و گفت:
٪وای خدای من...از همون لحظه که تو انبار دیدمش حدس میزدم آروم نشینه ولی فکرنمیکردم اینقد زود اقدام کنه.موفق باشی جانگکوک...
و مشتش رو به نشانه ی آرزوی موفقیت سمتش تکون داد و با جیمین به سمت ماشین رفتند.جانگکوک آهسته سمتم برگشت،اخم ریزی بین دو ابرو داشت که باعث شد یک لحظه ازاون همه ابهت بترسم بدون اینکه بهم نگاهی کنه و با لحن آروم ولی تهدیدآمیزی گفت:
+من نه به صبوری بانگم نه به مهربونی نامجون،پس بهتره فکر فرار رو از سرت بیرون کنی.
و برگشت به سمت در،خاست قدمی برداره که گفتم:
_برام مهم نیست چجور آدمیی،من بیکار نمیشینم.
باعصبانیت برگشت به سمتم جوری که سینه ی عضلانیش به سینم برخورد کرد،از یقه لباسم گرفت و به سمت خودش کشوند،به چشمهام خیره شد و با لحن وحشتناکی گفت:
+کافیه،فقط کافیه حتی شک کنم که قصد فرار داری،اونوقت میبینی چه بلایی به سرت میاد.
ترسیده بودم،خیلی زیاد...ولی کسی نیستم که عقب بکشم،محکم بهش خیره بودم:
_نیازی به شک نیست،من همیشه قصد فرار رو خواهم داشت.
یقه مو محکم ول کرد:
+پس بچرخ تا بچرخیم
حرکت کرد و به نگهبانها اشاره کرد منو به دنبالش ببرند .

روبه روی جیمین نشسته بودم و به اینکه قراره چطور بااون پسر بسازم فکرمیکردم،به حرفهای هوسوک،به اشکهای هارا،به چهره ی زیبا ولی بیمار جیوون،به چروکهای صورت مادرم،به اون به اصطلاح پدر و به ناپدریم...همه و همه باعث شده بودند تا ناخاسته اخم پررنگی روی صورتم به وجود بیاد که متوجه شدم کسی دستهامو گرفت:
×عمارت جئون خیلی بزرگ و قشنگه،دو برابر عمارت لی...مطمعنم بهت خوش میگذره،اخم نکن و هرکاری داشتی به خودم بگو.
به چهره مهربون جیمین لبخندی زدم،خاستم بگم اگر  بهشت هم بریم و اسیر باشم،مطمعنم بهم خوش نمیگذره،ولی به همون لبخند و تکون دادن سرم اکتفا کردم و دوباره از شیشه به بیرون نگاه کردم تا برج های بلند عمارت جئون مشخص شد...

...............................................................
یکی دوتا فیک خوندم وقتی میدیدم جینو چقد ضعیف و عاشق نشون میدن اعصابم خورد میشد.همیشه اونی بود که اول عاشق میشد و همه اذیتا رو به جون میخرید.برای همین قراره تو این فیک یه جین برعکس اون فیکا ببینی😄
امیدوارم ناامید نشی ازش😘😘

your prideWhere stories live. Discover now