خبر

814 166 118
                                    

روی صندلی داخل بالکن نشسته بودم و از استرس یکی از پاهامو با شدت تکون می دادم که صدای چان رو شنیدم:

× الانه پات کنده بشه و تو‌چشم یکی بخوره.

با خوشحالی سمتش برگشتم و بلند شدم:

_خب مثه اینکه گذاشت زنده بمونی.

خندید و مثه همیشه بدنش رو موقع خنده به جلو انداخت...دستش رو پشتم گذاشت و به سمت جلو هولم داد و گفت:

×باید برام‌ تعریف کنی...شنیدم تهیونگ رو دوباره انداختند بیرون.

با یادآوری اتفاقات چند روز گذشته نیشخندی زدم:

_واسه من طولانیه...تو تعریف کن.این چندوقت حتما مدام با سانا بودی ها؟؟

ایستاد...سمتم برگشت و بعد از لحظه ای مکث در حالیکه دستم رو‌محکم تر می کشید،گفت:

×باهام بهم زد...تا فهمید اخراج شدم باهام بهم زد.

اوه پس همه چی رو به راه نبود...از شونه اش گرفتم و به سمت خودم برگردوندمش:

_خدای من چان...الان...

لبخند تلخی زد و بین حرفم گفت:

×من احمق بودم نفهمیدم به خاطر کار تو‌عمارت و حقوق بالام باهام بوده...

شونه ای بالا انداخت و همراه با پوزخندی ادامه داد:

×خوشحالم فهمیدم چجور آدمیه و الان که حقوقم سه برابر شده...به دست و پامم بیوفته دیگه نمی خوامش.

به چشمهاش که حالا برخلاف چنددقیقه پیش، غم داخلشون جولان می داد نگاه کردم و از بازوش گرفتم:

_مطمعنی؟؟

×آره جین...من خوبم...به خاطر اون ناراحت نیستم...واقعا دیگه نمی خوامش...به خاطر خودم ناراحتم که به جز یه کار خوب،چیز دیگه ای ندارم که کسیو جذب کنه...

لبخندی زدم و با گرفتن پشت سرش پیشونیمو به پیشونیش چسبوندم و گفتم:

_تو بهترین پسریی که تا به حال دیدم...اگر تو و جیمین نبودید من یه روزم تو این عمارت دووم نمیاوردم...مطمعنم یکی بهتر ازاون پیدا میشه که همه جوره میخوادت...اصلا اگه استریت نبودی خودم همه جوره پایه ت بودم.

با خنده ی بلندی هردو از هم جدا شدیم...دستش رو پشتم گذاشت و درحالیکه به سمت انبار و وسایل تازه خریداری شده راهنماییم می کرد،گفت:

×بیا...بیا بریم کار جدیدمو ببین و دیگه ازاین حرفا نزن که این بار از دست رئیس، زنده بیرون نمیام.

.

کل این هفته رو مدام با چان بودم و شب ها هم به اتاق جیمین میرفتم.آخر هفته و نزدیک عصر بود که چان باید بابت حساب رسی به چند محموله از عمارت بیرون می رفت و من بلاخره از اون انبار بزرگ بیرون اومدم...با خوشحالی از پسر قدبلندی که هنوز کت جانگکوک تنش بود،خداحافظی و به سمت داخل عمارت حرکت کردم...

your prideWhere stories live. Discover now