تغییر شخصیت

783 164 79
                                    

نمی تونستم یه جا بمونم و نمی دونم که این بار چندمین باری بود کل اتاق رو طی کرده بودم...چیزی توی وجودم علی رغم خوشحالیم از سالم بودن خواهرم،بهم هشدار می داد که اگر جیوون بفهمه چه اتفاقی افتاده و اگر پیدام کنه ممکنه چه ریسک هایی برای نجات من به سرش بزنه و چه خطراتی براش ممکن بود پیش بیاد..‌.

مغزم کار نمی کرد وقتی فکر می‌کردم حالا که نامجون فهمیده بود اون سئوله پس حتما افراد بانگ هم می دونستند و از فکر اینکه جیوون سرنوشتی مثه گذشته ی هارا یا بقیه ی دخترهای داخل خوابگاه پیدا کنه،داشتم دیوونه می شدم...

روی تخت نشستم و سرم رو بین دست هام گرفتم...باید دوباره تلاش می کردم طوری از این عمارت مزخرف خلاص بشم...باید پیداش می کردم و باهم به جایی فرار می کردیم که دست هیچکدوم ازاون منحرف هایی که تو شب انتخاب دیدم،بهش نرسه...نه حالا که تازه حالش خوب شده بود و می تونست دنبال یک زندگی آروم بره...چشم هام رو محکم بهم فشار دادم...شاید حالا که چان کمی وضعیتش بهتر شده بتونه کمکم کنه...شاید بتونم با یکی از اون محموله های انبار از عمارت خارج شم...

سرم رو بیشتر خم کردم و توی دست هام فشارش دادم و با شنیدن باز شدن در ، منتظر شدم جیمین مثه همیشه با دیدن وضعیتم به سمتم بیاد و بغلم کنه اما صدای عمیقی که تو کل اتاق پیچید، باعث شد ناخودآگاه و سریع به سمت در بچرخم:

+مهمونی دیگه بسه،وسایلتو جمع می کنی بر می گردی اتاقت.

ایستادم و به پسری که موهای استخونیش بار دیگه رنگ مشکی گرفته بود،نگاه کردم...بهم نگاه نمی کرد و دکمه های اول لباسش باز بود و نشون از آشفتگیش می داد...چندوقتی بود که هر بار از دور می دیدمش همینطور آشفته و بهم ریخته بود و این برای رئیس کوچیکی که چند وقت بعد تاج گذاری می کرد و رئیس اصلی کارتل می شد، ترسناک بود...خودم و وضعیت سرگردونم رو درست کردم و با صدایی که سعی می کردم ترسم توش مشخص نباشه گفتم:

_جیمین گفت ده روز...

اجازه ی ادامه صحبتم رو نداد...باز هم بدون انداختن نگاهی به من، خیره به تابلوی بزرگ بالای شومینه ی رو به روش، همونطور که دستهاش رو داخل جیبهاش فرو می برد به سمتم اومد و با لحن تهدید آمیز و عمیق همیشگیش، گفت:

+خودم می دونم چی گفتم و مهلت ده روز استراحتت امروز، تموم شد.

هنوز سعی می کردم خونسرد باشم و به سمت میز تحریر جیمین رفتم...تقویم رو برداشتم و همونطور که ورق می زدم گفتم:

_نَه مطمعنم نُه روز بیشتر...

حرفم تموم نشده بود که دست قدرتمندی تقویم رو از دستم کشید و به سمتی پرت کرد...سرم ناخودآگاه به سمتش چرخید و داد کوچیکی کشیدم:

_چته؟؟

دستهاش دوباره داخل جیبهاش قرار گرفته بودند وصاف و استوارتر از این امکان نداشت بایسته...سرش بالا بود و صورتش هیچ حسی جز بی تفاوتی رو‌منتقل نمی کرد...اما چشمهاش...این بار به چشمهام خیره بود و باید بگم این پسر برای ریاست به دنیا اومده بود، طوریکه با یک نگاه می تونست به این صورت ترس و جذبه رو به طرف مقابلش تحمیل کنه...

با همون حالت نزدیک تر قدم برداشت، یک قدمیم خم شد و حالا صورتش نزدیک صورتم بود، دهنم رو باز کردم اعتراض کنم که با نگاهی به سمت لبهای بازم،انگشتش رو به روشون گذاشت و همونطور که هنوز بهشون خیره بود، از بین دندون های سفید و مرتبش غرید:

+جرئت نکن حرف دیگه ای بزنی...ده روز شده و من خودم تک تک این روزها رو شمردم.

رنگ چشمهاش عوض شده بود و درموندگی از داخلشون مشخص بود...سرش نزدیک تر می شد و من می تونستم به وضوح قصدش رو از اون چشمهای مشکی گرد حدس بزنم...عقب تر رفتم و پشتم به میز تحریر خورد...بدون برداشتن نگاهش از لبهام، قدم کوچیکی که عقب رفته بودم رو جلو اومد...به چشمهایی که نگاهشون سمت چشمهام نبود، خیره بودم و از روی غریزه دستم که برخلاف بار پیش آزاد بود،رو بالا آوردم و به سینه ی سفتش ضربه ی کوچیکی وارد کردم...

ناگهان و با ضربه ی نه چندان محکمم، عقب تر رفت و با گیجی نگاهم می کرد...خاستم از زیر دستش فرار کنم که چشمهاش دوباره رنگ خشم چندلحظه پیشش رو گرفت و جلو اومد...این بار از بازوم گرفت و به سمت کمد اتاق محکم هولم داد ...
با نگاه بی حس همیشگیش،به چشمهام خیره شد و گفت:

+حرفم رو برای آخرین بار تکرار می کنم...امشب اتاق خودت برمی گردی.

به سمت در برگشت و همونطور که دور می شد با صدای بلندی ادامه داد:

+فردا قبل بیدار شدنم لباسا و صبحانه م آماده باشه.

این ناگهانی تغییر شخصیت دادن رئیس کوچیک باعث تعجبم شده بود ولی چیزی از تنفرم به این پسر رو کم نمی کرد،در حالیکه از بازوی درد دیده م گرفته بودم بلند داد زدم:

_من از کجا بدونم فردا چه کوفتی می خوای بپوشی.

بدون برگشتن گفت:

+به نفعته زودتر بفهمی

و در رو پشت سرش محکم بهم زد و ناپدید شد.

..................................................................
این چند روز خیلی سرم وحشتناک شلوغ بود طوریکه سه چهارساعت بیشتر در روز نمی تونستم بخوابم و تو سه روز ده بار بین تهران و کرج رفت و آمد کردم🤦🤦برای همین نتونستم زودتر و طولانی تر بنویسم...باز سعی خودمو می کنم پارت بعد بلندتر باشه.باشه؟

خب کوکیم که مرحله ی انکار رو رد کرد و وارد مرحله ی خشم شد😄حالا قراره جین رو اذیت کنه🤦ولی نگران نباشید من نمی ذارم زیاد به پسرم سخت بگذره😉

your prideWhere stories live. Discover now