تلفن

838 164 14
                                    

در کمد رو باز کردم...بلاخره تصمیم گرفته بودم برم بیرون...تو طول دوره محکومیتم و زندانی شدنم تمام بدنم بوی بدی گرفته بودند...به لباسهای رو به روم خیره شدم...همه مشکی...انگار این پسر به جز این رنگ،رنگ دیگه ای رو نمیشناخت...بعد کمی فکرکردن تیشرت و شلوارک ورزشی رو بیرون آوردم...نمیتونستم تا حمام خدمتکارها با این بدن کثیف برم...پس تصمیمم رو گرفتم و بعد از بیرون امدن،سریع تا کسی من رو ندیده از اتاق خودم رو توی اتاق مهمان بغل پرت کردم...
بعد از این مدت طولانی،حمام رفتن لذتی بی سابقه برام داشت...زیردوش چشمهام رو بستم و اجازه دادم آب تمام بدنم رو فتح کرد...بلاخره بعد از مدتی از اون محیط آرامش بخش که پر بود از بوی سوسن دل کندم و بیرون رفتم...تصمیم داشتم به سمت آشپزخانه برم و با افراد داخل عمارت بیشتر آشنا شم که ناگهان دختری خودش رو جلوم پرت کرد:
×تو جینی؟
با تعجب به چهره ترسیده ش خیره شدم و با لحن پر از تردیدی گفتم:
-آره؟
×اگه جینی یکی پشت تلفن کارت داره
و با دست به سمت اتاقی اشاره کرد و سریع پله ها رو پیچید و ناپدید شد...به سمت اتاق رفتم،از بین در نیمه باز اتاق به داخل نگاهی انداختم...اتاقی بزرگ با قفسه هایی پر از کتاب که آخرشون مشخص نبود...تم قهوه ای اتاق ناخودآگاه هرکسی رو به یاد داستان های وحشتناک قدیمی مینداخت و حس لرزی از بدنم گذشت،اما بی توجه به این حس قدم به داخل گذاشتم...بین قفسه ها قدم میزدم و با چشمهام دنبال تلفنی میگشتم که به محیطی روشن که برخلاف تصویری که اول برخوردم به طرز عجیبی آرامش بخش بود،رسیدم...محوطه ای گرد با میز و صندلی هایی سفید که با انواع درختچه ها و گیاه های زیبا تزیین شده بود و تلفنی اشرافی روی بزرگترین میز به چشم میخورد...با کمی مکث به سمت میز رفتم،گوشی تلفن رو که کنارش روی میز بود،برداشتم و آروم طوریکه بعید میدونستم فرد پشت خط شنیده باشه لب زدم:
-الو
صدای جیغ دخترانه ای بلند شد که با خوشحالی اسمم رو صدا میزد:
+جین...جین....منم...باورم نمیشه...خودتی جین؟حرف بزن خواهش میکنم...
-هارا...
+آره منم جین...خوبی؟کجاییی؟چقدر دیر اومدی داشتم ناامید میشدم.
صداش ذوق زده و شاد به نظر می رسید.لبخند کوچیکی زدم:
-هارا...شماره اینجا رو از کجا پیدا کردی؟
+رئیس کیم تماس گرفت...میدونی که ما حق نداریم تلفن بزنیم به کسی...اما رئیس کیم با کمک یکی از خدمتکارای عمارت جئون تونست کاری کنه که ماباهم بتونیم صحبت کنیم...وای جین چقدر خوشحالم که فهمیدم سالمی...
-منم خوشحالم که صداتو شنیدم...مشخصه که رئیس کیم به بدی هم کیشاش نیست.
+جین اون خیلی خوبه...همیشه باهام آروم و خوب حرف میزنه،باورت میشه تو این ده روز حتی بهم دستم نزده؟
آخر حرفش رو آروم گفت و به وضوح ناراحتی رو از صداش تشخیص دادم برای همین با تعجب گفتم:
-خب این خوبه که...
+خوبه...خیلی خوبه جین...ولی مشکل اینجاست که تا حالا هیچکس اینطوری باهام رفتار نکرده و من نمیدونم باید چیکار کنم...اون خیلی خوبه جین...برخلاف بقیه اربابایی که داشتم بهم زور نمیگه و هیچکاری ازم نمیخاد براش انجام بدم...
کمی مکث کرد و با لحن پر از تردید و نگرانی ادامه داد:
+میترسم جین...میترسم یه روز فراموش کنم که فقط برده شم.
میدونستم راجع به چی صحبت میکنه..هارا کسی نبود که همه راه به راه بهش محبت کرده باشند و الان سیر باشه...اون تشنه محبت از سمت کسی بود و الان از وابسته شدن میترسید.
-هارا نگران نباش...تو قرار نیست برده بمونی...یادته؟تو بمن قول دادی آزاد باشی...پس چه بهتر اگه رئیس کیم همونطور که تومیگی اینقدرمهربونه...
حرفم رو قطع کرد و با صدای هیجان زده گفت:
+آره جین.اون خیلی مهربونه...اینقدر که وقتی دید نگران توام کاری کرد که بتونم باهات صحبت کنم.
-میدونم هارا...فقط میگم اگر اونقدر مهربونه شاید بتونه به بند شیش ماهه توی قرارداد عمل کنه و بتونه حتی باعث آزادیت بشه.
میتونستم بفهمم از شنیدن این ایده نفسش بند امده...بعد از چند لحظه سکوت با صدای خفه ای گفت:
+جین...نمیدونم...امیدوارم نکن...باید برم...خوشحالم که سالمی ولی باید برم...
و صدای بوق قطعی تلفن به گوشم رسید...
برای هارا ناراحت بودم...اون دختر اگر زندگی معمولی داشت اینقدر زیبا بود که حتما مدل و آیدلی معروف و مغرور میشد ولی الان به قدری بردگی و ترس بهش فشار آورده بود که حتی از ایده ی آزادی میترسید...ناخودآگاه مثه هربار که باهارا صحبت میکردم ذهنم سمت جیوون رفت...جیوون من هم اگر سالم میبود بهترین زندگی رو میتونست داشته باشه...کاش میتونستم باهاش صحبت کنم...بیشتر از مادرم دلتنگش بودم که یهو یاد تلفن افتادم....باعجله برش داشتم و تاخاستم شماره ای رو بگیرم صدای خشنی از پشت خط امد:
×بله ارباب...
سریع گوشی رو سرجاش گذاشتم و به سرعت به سمت بیرون حرکت کردم...لعنت بهش...این عمارت هیچ راه نفوذی به بیرون نداشت.

...........................................................
ممکنه این یکیو یکم دیر به دیرتر بذارم چون میدونی سرم شلوغ شده و نمیتونم دوتاشو بذارم و ازاونجایی که طرفدارای اون یکی بیشتره سعی میکنم اونو اولویت بدم...البته میگم.ممکنه.

your prideWhere stories live. Discover now