خواهر

739 135 159
                                    

+جین...عزیزدلم...بیدار نمیشی دیر وقت شده هاا...

صدای گرمش رو کنار گوشم شنیدم و با یاد آوری رویایی که دیده بودم لبخند زدم...چشمهام بسته بود و دلم نمیخواست از شیرینی اون تصور خارج بشم پس فقط خودم رو داخل آغوشش فشردم و صدایی تولید کردم:

_هوووومممم...

+عزیزم ظهر شده...خواهرت زنگ زد داره میاد اینجا...

با سرعت چشمهام رو باز کردم و سرم رو بالا بردم و با دو جفت چشم مشکی که با مهربونی بهم خیره بود، مواجه شدم:

_کی؟؟؟

لبخندی زد:

+یه ساعت پیش زنگ زد، خواب بودی من جواب دادم...گفت یه ساعت دیگه میاد اینجا.

با دستم سرم رو فشار دادم:

_آههه خدای من چرا زودتر بیدارم نکردی؟

بدون منتظر موندن برای جوابش از اون آغوش گرم دل کندم و تازه متوجه بالاتنه ی لخت خودم که به عضله های محکم بدون لباسش چسبیده بود، شدم...

متعجب پتو رو کمی کنار زدم و با دیدن پاهای لخت هردومون، شوکه شده و با سرعت، پتو رو پرت کردم و نشستم...فقط باکسر تنمون بود و من باور نمیکردم...

چشمهام گرد شده بود و با تپش بلند قلبم به سمت تیله های مشکی ترسانش برگشتم:

_یعنی خواب نبود؟؟؟

مردمک هاش میلرزیدند و در حالیکه مینشست، سری تکون داد:

+نه...

درست میگفت و میتونستم بفهمم که خاطرات دیشبم پررنگ تر از چیزی مثل یک رویا بود....

نفس حبس شده مو بیرون دادم و بهش خیره شدم تا لبهاش شروع به حرکت کرد...درست میگفت و من دیشب اون لبها رو که مشتاقانه بدنم رو‌ میبوسید، به خاطر داشتم...

قبل از شروع حرفی که قصد زدنش رو داشت، به سمتش پریدم و قبل از انداختن خودم روی اون پسر متعجب، دستهاش رو که مشت میشدند، دیدم...بلند خندیدم و در آغوشش گرفتم...سرش رو روی قفسه ی سینم محکم فشردم و بلند گفتم:

_خدای من دیشب اینقدر خسته شده بودم که حتی وقت نکردم باورش کنم.

سرش رو بالا آوردم و بوسه ای محکم به روی گونه اش گذاشتم...خواست صحبتی کنه که اینبار محکم تر لبهاش رو بوسیدم و بدون توقف بوسه ای به روی سر بینیش گذاشتم:

_پس ما واقعا انجامش دادیم...

گفتم و بازهم بدون اینکه منتظر جوابش بمونم مثل دیشب خودش، شروع کردم به بوسیدن تمام نقاط صورتش...هرکجا رو میتونستم میبوسیدم و صدای خفه ی خنده اش رو میشنیدم...

با محکم تر بوسیدنش قصد کنترل هر چه سریعتر ضربان قلبم رو داشتم و صورتش رو هرچقدر بیشتر میتونستم بین دستهام فشار میدادم... خودم رو روی پاهاش جا به جا کردم و با سوزشی کوچک که توی پایین تنه ام حس کردم، باور کردن دیشب برام راحت تر از قبل شد...

your prideWhere stories live. Discover now