صبحانه

851 159 149
                                    

درست میشنید؟؟؟ جین خودش داوطلب شد!؟؟ باورش نمیشد نقشه ی احمقانه ش جواب داده باشه...ولی نباید خودش رو میباخت...به سمت پسر موقهوه ای برگشت و با کمی مکث پرسید:

+مطمعنی؟

_جیمین به خاطر من خیلی اذیت شده...اشکال نداره به خاطر اون منم یکم اذیت بشم.

بی حوصله گفت و بدون توجه به غوغایی که توی دل پسر رو به روش ایجاد کرده بود،سر جای چنددقیقه پیشش برگشت و بین خمیازه ای که میکشید، ادامه داد:

_مطمعنا نمیتونم توی پنج دقیقه کسی دیگه رو‌پیدا کنم وگرنه...

چشمهاش بسته بودند و نتونست لبخند روی صورت اربابش رو شکار کنه وگرنه از پیشنهادی که داد پشیمون میشد...جانگکوک پسر کنارش رو به خوبی شناخته بود و همین دلیل خوبی بود که طعنه ی داخل حرفهاش رو نشنیده بگیره و برای از دست ندادن موقعیت، سریع تر دراز کشید...دست چپش رو باز کرد و با صدای خش داری، دستور داد:

+بیا نزدیک تر...

جین سرش رو به سمت پسری که موهای مشکی ریخته روی صورتش، به طرز عجیبی چهره اش رو معصوم نشون میداد، کرد و با پوف کلافه ای که بیرون داد، خودش رو به سمت پسر، کشید و سرش رو کمی بالاتر از دستش قرار داد...بازوی رئیس کوچک بعد از جایگیری جین، بدون اختیار به روی گردنش قفل شدند و نفس عمیق و لرزانی که جئون از نزدیکی بیش از حد به پسر موقهوه ای این روزهاش، کشید باعث جمع شدن ناخواسته ی بدن جین شد... جانگکوک با متوجه شدن، عکس العمل جین، هیکلش رو‌چرخی داد و قبل از انداختن دست راستش به روی پسر، برای دادن حس امنیت، زیر گوشش، با صدای خواب آلودی گفت:

+قرار نیست اتفاق دیگه ای بیوفته...پس نترس.

و با قفل کردن کمر جین به عضله های شکم خودش، بعد از گرفتن نفسی، چشمهاش رو بست با گذاشتن لبهای بسته ش روی موهای جین، با لبخند بزرگی، زمزمه کرد:

+شب بخیر.

.

سرش رو توی بالش نرم زیر سرش بیشتر فشار داد و با لبخند کوچکی، چشمهای قهوه ایش رو باز کرد...به اطراف نگاهی انداخت و با پردازش اتفاقات افتاده، به سرعت بلند شد و سرجاش نشست...اتاق جئون بود...روی تخت جئون خوابیده بود و خود جئون نبود...سریع از تخت پایین پرید و با مرتب کردن رو تختی خواست به سمت اتاقش حرکت کنه که در باز شد و هیکل دخترک دستیار خانم یون دیده شد...سینی بزرگی دستش بود و با نزدیک تر شدن به جین، لبخندی زد:

×بیدار شدی جین؟از صبح چندبار بهت سر زدم، مثه اینکه شب سختی داشتی.

با خنده ی کوتاهی، به تخت بزرگ جئون اشاره ای کرد و جین معذب اخمی کرد:

_هی اونطوری که فکر میکنی نبوده...اصلا مگه ساعت چنده؟

سرش رو به اطراف برای پیدا کردن ساعت چرخوند، باورش نمیشد ساعت نزدیک به دوازده بود و اون بدون مزاحمت کسی تا الان خوابیده بود، صدای خندان دختر رو شنید:

your prideWhere stories live. Discover now