راهرو

634 127 142
                                    

خم شده بود و قصد داشت از پشت میز، خودکار افتاده رو برداره که صدای زدن رمز بلند شد...سرش رو به سمت در برگردوند و به اینکه این موقع از روز کدوم یکی از دوستاش قصد سرزدن بهش رو کرده، فکر کرد...

جیوون که به دیدن مادرش رفته و چان دو روزی میشد که با دوستش به خاطر توصیه های خاصی که کرده بود، سرسنگین رفتار میکرد...
جیمین و یونگی و هارا هم شرکت بودند، جانگکوک سه روز دیگه برمیگشت و نامجون رمز در خونه اش رو نداشت...

همه ی این افکار در طی چند ثانیه از مغزش عبور کردند و با باز شدن در و ظاهر شدن هیکل عضلانی دوست پسرش، داخل کت بلند مشکی رنگ، متعجب صاف ایستاد...

کیف بزرگی دستش بود و جین حدس میزد از فرودگاه مستقیم به خونه اش اومده...آب دهنش رو قورت داد و به چشمهای مشکی رنگی که به سمتش با مهربانی نگاه میکرد، خیره شد:

_جانک... اما جیمین گفت...

مرد مومشکی دم در، سر جاش ایستاد و لبخندی از لکنت پسر مقابلش زد:

+ میخواستم سوپرایزت کنم...

دستهاش رو با همون کیف بزرگ دستش به دو طرف باز کرد و با بالا دادن چشمهاش، معذب خندید:

+ آمممم فکر کنم....سوپراااایز...

چشمهای گرد شده ی پسر موبنفش کم کم درخشیدند و با بزرگ شدن لبخند روی لبش به سمت آغوشی که دم در براش باز شده بود، حرکت کرد و لحظه ای بعد، با تمام قدرتی که جانگکوک داشت، از شدت پرش جین، محکم با در پشت سرش برخورد کرد...

پاهای جین دور کمرش حلقه شده بودند و دستهاش محکم گردن پسر رو به خودش فشار میدادند...

حرکتش به قدری یکدفعه ای بود که جانگکوک با همون کیف سنگین دستش، دستهاش رو به دور کمرش حلقه کرد و محکم تر از همیشه به خودش فشارش داد...

کمی که گذشت و هر دو پسر کامل درون هم حل شدند، جانگکوک به سختی فاصله ای گرفت و با نگاه کردن به چشمهای قهوه ای مقابلش، پرسید:

+فکراتو کردی؟؟

جین صورتش رو بین دستهاش گرفت و با لبخندی، خیره به لبهای نازک رو به روش، جواب داد:

_ آره... تصمیم گرفتم بوکس یاد بگیرم.

گفت و لبهاش رو محکم به روی لبهایی که نزدیک به یک هفته ازشون دور بود، گذاشت...گره ی دستهای رئیس کوچک دور کمرش محکم تر شد و با عطش و دلتنگی شروع به بوسیدن پسر در آغوشش کرد...

دست جین کم کم از روی صورت پسر پایین اومدند و گردنش رو به نوازش گرفتند و جانگکوک بین بوسه خنده ای زد:

+ بریم تو اتاق؟؟

نفس نفس میزد و بدون برداشتن نگاهش از لبهای صورتی رنگش، لب زد:

your prideWhere stories live. Discover now