بعد از زنگ

844 170 40
                                    

صدای زنگ تو گوشم میپیچید و هر لحظه سردردی که از بدخواب شدن گرفته بودم رو وحشتناک تر میکرد...یکی از چشمهام رو باز کردم و رد صدای زنگ رو گرفتم...پیداش کردم...زیاد دور نبود...با فکر اینکه این خودم بودم که این بلا رو سر خودم آوردم با عصبانیت دستم رو بالا بردم و زبونک زنگ رو با دستم نگه داشتم...تو دستم تکون میخورد اما دیگه صدایی ازش بلند نمیشد...نفس راحتی کشیدم و درحالیکه هنوز دستم به زنگ بود به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم...زبونک دیگه تقلایی نمیکرد و خاستم دستم رو بردارم که در با شدت باز شد و همزمان با صدای در چشمهای منم از روی غریزه به تندی باز شدن...جانگکوک بین در ایستاده بود و به دستم که روی زنگ بود خیره نگاه میکرد...پوزخندی زد و گفت:

+خوردن و‌خوابیدن دیگه بسه...برنامه های جدید داریم...از این به بعد با صدای این زنگ بیدار میشی و صبحانه مو قبل رفتنم برام آماده میکنی و میاری...بقیه کاراتم بعد آوردن صبحانه من میری پیش جیمین بهت میگه.

و رفت...

سرم رو با دو دستم محکم گرفتم و فشار دادم...ساعت روی دیوار پنج و نیم صبح رو نشون میداد و من ساعت یک و نیم خوابیده بودم...این روزا که کاری نداشتم بیشتر وقتمو به خوابیدن میگذروندم و لعنت بهش من عاشق خوابیدن روز و شب بیداری هام بودم...فحشی زیر لب دادم و پاشدم به سمت اتاق بغل برای دوش گرفتن و اطاعت اوامر ارباب رفتم...

سینی صبحانه ی داخل دستام رو نگاهی کردم و باعصبانیت روی میز کنار تخت جانگکوک کوبوندمش که باعث شد درهمون حالی که دکمه های لباسشو میبست، سمتم برگرده و‌نگاه تمسخر آمیزی بهم بکنه...باید آروم میبودم...اینجوری فقط کارمو سخت تر میکردم...به سمت در رفتم تا بیرون برم که صداش متوقفم کرد:

+لباسای توی سبد رو بده بشورند...زیر پنجره هم لکه ی قهوه ست،تا قبل اینکه برگردم تمیزش میکنی...

راه خوبی رو انتخاب کرده بود...تو حالت دستوری لحنش میتونستم تحقیر رو با بندبند وجودم حس کنم...با صدایی که از بین دندونام درمیومد گفتم:

_یادمه یه مستخدم برای این تمیزکاریا تو عمارت دیده بودم...پیداش میکنم و بهش میگم.

در حالیکه فنجون قهوه شو سر میکشید با حالت بی خیالی گفت:

+هرکسی جز خدمتکار شخصی این اتاق بهش دست بزنه مطمعن میشم دیگه دستی نداشته باشه.

گازی از کیک داخل ظرفش زد و بلند شد و در حالیکه از کنارم رد میشد با همون پوزخند احمقانه ی روی لبش گفت:

+سبد توی حمومه.

صدای بسته شدن در رو که شنیدم دستهای مشت شدمو که از شدت فشار درد گرفته بودند باز کردم وبه سمت سرویس رفتم،سبد توی حموم رو با یک دستم برداشتم و از اون اتاق لعنتی بیرون زدم.

جیمین دو طرف صورتمو تو دستاش گرفته بود و با تکون دادن سرم به اطراف،با نگرانی دنبال چیزی میگشت،دستهامو گرفت و با دقت نگاه کرد،پشتم رفت و دوباره رو به روم ایستاد و بدون حرف با چشمهایی متعجب بهم خیره شد...بعد از چندلحظه سنگینی تنش رو روی خودم احساس کردم که باعث شد چند قدم به عقب برم...دستهاش رو دورگردنم انداخت و محکم فشارم میداد و با صدای لرزونی گفت:

×جین...خداروشکر...خداروشکر

با خنده متقابلا بغلش کردم،خاستم چیزی بگم که سریع از بغلم بیرون اومد،دستم رو گرفت و همونطور که میدوید منو دنبال خودش میکشوند...جلوی در اتاقی ایستادیم،نگاهی با ذوق طرفم انداخت و گفت:

×یونگی عمرا باور کنه

و بدون در زدن،در رو باز کرد و من رو هم با خودش به داخل کشوند...پسرک مونقره ای که به شدت مشغول صحبت با تلفن بود با دیدن جیمین سمتش اومد و همونطور که با تلفن صحبت میکرد همراه با لبخندی بوسه ای به لبهاش زد...خاست عقب بکشه که انگار تازه متوجه من شد،سایز اون چشمهای ریز یکدفعه ای دوبرابر شد و درحالیکه نگاه پرسشگرش بین من و جیمین میچرخید،سریع به کسی که پشت تلفن بود گفت:

÷ آقای سونگ پیشنهاد ما سرجاشه،فکراتونو بکنید و سریع تر خبرشو بدید تا ما زودتر تصمیم بگیریم با شما همکاری کنیم یا با خانواده ی هان...من الان باید برم...منتظر تماستون هستم.

گوشیو قطع کرد و به سمتم قدم برداشت که جیمین بازوشو گرفت و متوقفش کرد:

×یونگی اون حالش کاملا خوبه...من همه جاشو چک کردم،هیچ مشکلی نداره.

با دستش جیمین رو سمت خودش کشید و درحالیکه بغلش میکرد با تردید گفت:

÷ همه جاشو چک کردی؟

جیمین با چشمهای گردشده به یونگی نگاه کرد که ادامه داد:

÷ممکن نیست بدون هیچی ولش کنه...جین...با جانگکوک چیکار کردی؟زنده ست؟

دهنم رو باز کردم و خاستم حرفی بزنم که با صدای جیمین بستمش:

×آره من خودم دیشب دیدمش...اومد پیشم و ازم خاست تموم کارایی که به شرکت و معاملات ربطی ندارن رو از این به بعد بدم جین انجام بده...یونگی شاید به اون بدیی که نشون میده نباشه.

بلاخره تونستم زمانی پیدا کنم که حرف بزنم:

_آره جیمین،اون بدتر از چیزیه که نشون میده...بالای تختم زنگ نصب کرده تا نذاره راحت بخوابم،توقع داره روی زمین زانو بزنم و کف اتاقشو بسابم...اون نقطه ضعف منو پیدا کرده،میخواد واقعا منو به چیزی که ازش متنفرم تبدیل کنه،یک برده...

یونگی که متفکر به زمین نگاه میکرد و همزمان دستش رو پشت جیمین میکشید،با صدای آرومی گفت:

÷ اون خیلی باهوشه جین...مراقب باش نقطه ضعف نشون بدی،خودتو از بین بردی...

سرش رو بالا آورد و با نگاه سردی گفت:

÷جیمین بعد مدتها دوباره تونسته با یکی احساس صمیمیت کنه،نمیخام بازم مثه این چندروز اذیت بشه...

.................................................................
من خیلی بی جنبه م...کافیه مثلا دو نفر بگند چرا خودتو تو چاه نمیندازی؟ما خیلی دوست داریم ببینیم خودتو تو چاه بندازی چی میشه...منم جوگیر میشم و سریع میگم:چشمممم چرا که نه...بیا... و خودمو میندازم تو چاه...
حالا چرا اینو گفتم؟چون کلی کار داشتم امروز ولی چون چندنفرتون گفته بودید پارت جدید این داستانو بذارم همه کارامو ول کردم و اومدم اینو نوشتم😄❤
شوخی کردم...این یعنی برام مهمید😘😘😘

your prideWhere stories live. Discover now