زندان

882 166 19
                                    

صدای تقه ای به در خورد،خودم رو با ترس گوشه اتاق جمع کردم که در باز شد و جیمین با ظرف غذا وارد شد....
از اون شبی که قصد فرار کرده بودم و گیر افتادم،یک هفته ای میگذشت و من تموم این مدت تو اتاق زندانی بودم...هر دو در قفل بودند و سه روز اول غذایی هم بهم نمیدادند اما از روز چهارم هربار از خواب پا میشدم،ظرف غذایی رو کنار تختم پیدا میکردم...برام سخت نبود،من وحشتناک تر ازاینهاشو تجربه کرده بودم ولی چیزی که آزارم میداد اتفاقاتی بود که شبها می افتاد....کل روز صدایی رو نمیشنیدم ولی هر شب صدای بلند دخترهایی که زیر جانگکوک ناله میکردند و صدای ضربه های وحشیانه و محکم و صدای برخورد کردن به تخت،باعث میشد هرآن قصدم برای در رفتن ازاون جهنم جدی تر بشه...این صداها آزارم میدادن ولی نمیترسوندنم...چیزی که منو ترسوند اتفاقی بود که دیشب افتاد...
مثه هرشب و همیشه،دراز کشیده بودم و به سقف خیره نگاه میکردم و توی ذهنم روزهایی رو تصور میکردم که دست جیوون و هارا رو گرفتم و آزاد، کنار دریا قدم میزنیم و میخندیم...غرق تصوراتم بودم که صدای محکم برخورد چیزی با در اتاق جانگکوک رو شنیدم...حدس زدن کار سختی نبود و بازهم جانگکوک دختر دیگه ای رو برای تختش آورده بود...پنبه هایی که از تشکم در آورده بودم رو داخل گوشم گذاشتم و سعی کردم باز هم روی تصوراتم تمرکز کنم که صدای ناله ی مردانه ی بلندی باعث شد از جا بپرم....
صدای جانگکوک نبود...پس....صداها بیشتر میشدند و با صدای ضربه های وحشیانه ی جانگکوک همراه شدند...صدای پسر هر لحظه بلند تر میشد و نه پنبه های داخل گوشم جوابگو بود نه گرفتن محکم گوشهام...پسر ناله های بلندی میکرد و گاهی از جانگکوک میخاست که آرومتر باشه اما هربار صدای برخورد بلندتر میشد و ترس من بیشتر...
تمام این مدت با فکراینکه جانگکوک استریته و به پسرها علاقه ای نداره،خودم رو از عذاب تجاوز راحت میکردم ولی امشب...من برده بودم و اون هروقت که میخاست.....
افکارم زجردهنده بودند و ترس قدیمیم دوباره به سراغم امده بود...گریه میکردم و از خدا میخاستم صداها زودتر تمام بشند...فکرنکنم خوابم برده باشه،احتمال میدادم از ترس بیهوش شده باشم و حالا جیمین با ظرف غذا و چشمهایی نگران رو به روم نشسته بود...
×یونگی تونست جانگکوک رو راضی کنه که در اتاقتو باز کنه...جین من خیلی نگرانت بودم.
سرم رو پایین انداختم و سعی کردم از ترسم چیزی رو بروز ندم و آروم گفتم:
_نیازی نیست نگران باشی جیمین...
×جین تو نمیدونی چه وضعی بود...من ندیدم یونگی تاحالا نگران کسی بشه اما اون مدام میگفت نگران توعه...جانگکوک آدم وحشتناکیه.
_میدونم و برای همینم میخام از این جهنم فرار کنم.
صدام آروم بود و جیمین که حالا چشمهاش پر از اشک شده بود با ناله ای گفت:
×جین خواهش میکنم،فقط یک ساله...تحمل کن...یه بار دیگه فرار کنی اون میکشتت.
و خودش رو توی بغلم انداخت و گریه کرد...تعجب کرده بودم از پسری که فقط یک شب من رو دیده و باهام صحبت کرده بود اما حالا خودش رو بغلم انداخته و گریه میکرد...موهای نرمش رو نوازش کردم و اسمشو صدا زدم:
_جیمین...
×جین خواهش میکنم،جانگکوک از بچگی با خدمتکار و برده بزرگ شده...نمیتونه نافرمانی رو تحمل کنه...نمیتونم ببینم یکی دیگه رو جلوی چشمام اونطوری اذیت کنند...
دستم از نوازش ایستاد و چشمهام گرد شدند:
_جیمین...کیو اذیت کردند؟؟چه اتفاقی افتاده؟؟
سرش رو بلند کرد،بهم نگاهی انداخت:
×غذاتو بخور،منم بهت میگم
قاشق رو برداشتم و لقمه اول رو خوردم و منتظر نگاهش کردم...با تردید و درحالیکه بمن نگاه نمیکرد گفت:
×اون اوایل باهم اومده بودیم و خیلی سریع باهم دوست شدیم،اسمش سوهو بود...مثه تو سر پر بادی داشت...برای جانگکوک نبود...برای برادرش بود،تهیونگ...دوبار قصد فرار کرد....بار اول مثه تو توی اتاقش زندانی شد ولی بار دوم...
لبش رو گزید و سکوت کرد....نمیخاستم بهش فشاری بیارم چون فهمیده بودم یادآوری اون اتفاقات چقدرررر براش عذاب آور میتونه باشه.پس سعی کردم موضوع دیگه ای که ذهنم رو مشغول کرده بود بپرسم:
_یعنی توهم خریده شدی؟؟؟
به چشمهام خیره شد و گفت:
×آره...دوتامون برای تهیونگ بودیم...فرق من و سوهو این بود که من تحمل کردم و یکسالم تموم شد و بعد از اخراج تهیونگ از عمارت،به خاست خودم منشی جانگکوک شدم ولی سوهو نتونست و با بدن له شده برگشت داده شد.
نفس عمیقی کشیدم:
_پس زنده ست.
×نمیدونم...آخرین بار منو برای تماشاش بردند چیزی شبیه زنده ها نبود و تهیونگ درحالیکه بمن خیره بود،برای عبرت من،دو گلوله توی ساق پاش خالی کرد.
نفسم بند اومده بود...این خانواده تا چه حد وحشی بودند؟؟؟
_گفتی تهیونگ برادر جانگکوکه؟؟؟
×آره،اون برادر بزرگتره اما هوش جانگکوک و نسب مادرش، باعث شد جانشین اصلی جئون باشه و این تهیونگ رو به یه روانی تبدیل کرد تا حدی که جئون مجبور شد از عمارت اخراجش کنه...
چشمهاشو بست و با صدای التماس مانندی ادامه داد:
×خواهش میکنم جین...جانگکوک ده برابر تهیونگ قدرت داره...بهم قول بده مثه من تحمل میکنی و مثه سوهو نمیشی...خواهش میکنم جین...
یاد هارا افتادم زمانیکه داخل خوابگاه ازم قول خاست...دستهای جیمین رو مثه هارا گرفتم و بدون اینکه به اون چشمهای اشک آلود نگاه کنم گفتم:
_متاسفم جیمین ولی نمیتونم.

.......‌‌‌‌‌‌...........‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌............................................
خب خب تهیونگم معرفی شد😄
حالا بازم نقش داره...یکی از دلایل ایجاد علاقه بین کوکی و‌جین همین تهیونگه😄پس ازش زیاد بدتون نیاد😄

your prideWhere stories live. Discover now