ملاقات

720 158 246
                                    

روز دوم اقامتم توی دنیای آزاد رو با دویدن و ورزش کردن بعد از بیدار شدنم، شروع کردم...

موهای کمی بلند شده م رو پشت سرم بسته بودم و با بستن هدبند کوچکی که همراه با لباسهای ورزشی مشکی رنگ جانگکوک آورده بودم، به پارک سر کوچه برای دویدن رفتم...باد سردی به صورتم میخورد و موهای افتاده از پشت کشم رو نوازش میکرد...

داخل دلم آرامش عجیبی بود و مدام بهم یادآور میشدن که آزادم...آزادم تصمیم بگیرم از کدوم سمت برم...از کجا خرید کنم...ناهار چی بخورم و اصلا برگردم خونه یا نه...حدود یک ساعتی رو بدون توجه به اطرافم دویدم و وقتی مطمعن شدم که ذهنم کاملا این حقیقت رو باور کرده، به سمت خونه ام حرکت کردم...

.

دوش آب گرمی گرفتم و با همون حوله ی تنم پشت پیشخوان آشپزخونه نشستم و شروع به مزه کردن قهوه ی گرمی که برای خودم درست کرده بودم شدم که صدای آهنگی داخل فضای پذیرایی پخش شد...متعجب به اطراف نگاه میکردم و با یاد آوری گوشی همراهی که دیروز جانگکوک برام آورده بود به سمت جاکفشی دویدم...

خودش بود...اسمش رو همینطور ساده سیو کرده بود...لبخند ناخودآگاهی زدم و آیکون تماس رو به سمت رنگ سبز کشیدم:

_بله؟؟؟

با کمی مکث صداش شنیده شد:

+صبحت بخیر...بیدارت که نکردم؟

_نه بیدار بودم...صبح رفتم یکم دویدم...کاری داشتی؟

نفس عمیقی کشید که صدای بلندی داشت:

+نظرت چیه برای آزاد شدنت یه جشن کوچیک بگیریم؟

شنیدن این حرف باید با کمی هیجان همراه میبود ولی صدای پسر پشت تلفن بیش از اندازه سرد شنیده میشد...لبم رو کمی خیس کردم و جواب دادم:

_نه نیازی نیست...نمیخواد زحمت...

اجازه ی تموم شدن حرفم رو نداد:

+زحمتی نیست...همه ی کاراشو خودم میکنم...چند نفریم دعوت میکنم...مشکلی که نداری؟؟؟ ساعت شیش بیام دنبالت؟

اون پسر قصد داشت برای خلاصیم از دست خودش، برام جشن بگیره...عجیب بود...هرچند، حس نمیکردم از دستش خلاص شده باشم چون اون لعنتی هنوز ارباب منشانه حرف خودش رو به کرسی مینشوند...بد نبود امشب بین مردمی که نگاهش میکردند، به عنوان یک آدم آزاد نشون میدادم که نمیتونه بهم دستور بده...پس باشه ای گفتم و تلفن رو قطع کردم...

.

تو راه بود که متوجه شدم جیمین و یونگی هم امشب به رستورانی که رزرو کرده بود، دعوت شدند...خوشحال بودم دوباره میدیدمشون..‌با اینکه دو روز بیشتر نمیگذشت ولی شدیدا دلم برای خنده های هلالی و لحن سرد یونگی تنگ شده بود...رو به روی رستوران پیاده شدیم...جانگکوک سوئیچ ماشینش رو به سمت پسرنگهبان گرفت و هردو باهم وارد اون فضای مشکی و طلایی رنگ شدیم...

your prideWhere stories live. Discover now