کامیون

723 164 111
                                    

هنوز چند دقیقه ای به سه مونده بود و من پشت یکی از ستون‌های سالن ورودی عمارت، جاییکه نقطه ی کور، دوربین ها بود ایستاده بودم تا با اشاره ی دخترک‌ خدمتکار به سمت کامیون حمل بار بدوم...

کامیون کاملا داخل محوطه ی دیدم بود و کارگرها رو‌ میدیدم که کارتون هایی رو از انبار، بار میکردن و داخل اتاقک پشت کامیون، خالی میکردند و چان مثه همیشه با تخته ی روی دستش، بعد از هر کارتونی مشغول زدن علامت هایی روی برگه ها میشد...امیدوار بودم چان جا نزده باشه و کارشو درست انجام بده و توی دلم دعا میکردم که این بار بتونم موفق بشم وگرنه مرگم حتمی بود...

دستم رو داخل جیبم بردم و با لمس کردن کاغذهایی که شماره های جیمین، چان و هارا روشون نوشته شده بود، نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو دوباره به چان دادم که هر چند لحظه یک بار به ساعتش نگاه میکرد...

با گذاشته شدن آخرین کارتون، چان نگاه آخری به ساعتش انداخت و با صدای بلندی همونطور که به سمت در کامیون میرفت، تمام کارگر ها رو برای توصیه های نهایی به سمت انبار راهنمایی کرد...

مستقیم نگاهش کردم...بعد از پشت کردن کارگرها بهش برای رفتن به داخل انبار، با دستش کروات دور یقه ی لباسش رو شل تر کرد و متوجه شدم درحالیکه در رو گرفته بود و هنوز بینش کمی فاصله داشت، نگاهی به داخل انداخت... به همون صورت باقی گذاشتش و از کامیون حمل بار، دور شد...

با صدای دوبار بسته شدن پنجره ی بالای سرم، اجازه ی حرکت گرفتم و بعد از بستن و باز کردن محکم چشمهام به سمت کامیون شروع به دویدن کردم...

بهترین ساعت بود و برای استراحت ظهرگاهی، کسی اطرافم‌ دیده نمیشد...هرچقدر توان داشتم رو به پاهام دادم و حالا نزدیک کامیون رسیده بودم...دستم رو دراز کردم و به سرعت درش رو گرفتم و درحالیکه خودم رو به داخل محوطه ی بزرگ داخلش پرت میکردم، پشت سرم بستمش...

تاریک بود...پس چهار دست و پا از بین جعبه هایی که فقط شمایلشون توی اون نور کم دیده می شدند، رد شدم و خودم رو به آخرین نقطه ی مورد نظر بین جعبه ها رسوندم...کنجکاو بودم که داخل اون کارتون های بزرگ و کوچک، چی میتونه باشه اما با نهیبی که به خودم زدم، ذهنم رو متوجه کردم که در حال حاضر، احمقانه ترین کار، کنجکاوی میتونه باشه...پس جایی برای خودم بین جعبه ها باز کردم و همینطور که به دیوار کامیون تکیه میدادم، نشستم و سعی کردم به سوزی که از لباس خیس شده م بهم وارد میشد، فکر نکنم...

چند دقیقه ای که برام‌ مثل چند ساعت سخت بود، رد شد و کم کم سر و صداهایی که هرلحظه بیشتر میشد، رو اطرافم میشنیدم...صدای توصیه ها و دستورهای بلند چان...شوخی و صحبت چند کارگر و در آخر خداحافظی راننده و کمکش و پشت سرش تکون‌خوردن ماشین که نشون دهنده ی حرکت کردنش بود رو، حس کردم...

your prideWhere stories live. Discover now