دوباره فروشگاه

701 152 188
                                    

باز هم رو به روی همون مجتمع تجاری بزرگ پیاده شدیم ولی این بار با یک فرق بزرگ:

همراهم نه اربابم بود، نه رئیسم...همون دوستیی بینمون بود که دفعه ی قبل، حسرتش رو میخوردم...

وارد شدیم و با دیدن مانکن دم در اولین مغازه هر دو‌خنده ی کوچکی کردیم...بار قبل از دیدن لباس تن اون مانکن چقدر ذوق کرده بودم...همونطور که کنار همدیگه قدم برمیداشتیم و از پشت ویترین ها، لباسهای متفاوت رو نگاه میکردیم، به سمت اتیکت لباسی اشاره کردم:

_جنسای اینجا خیلی قشنگند فقط حیف قیمتاشون اینقد بالاست.

به سمتم برگشت و با لحن محکمی گفت:

+خوشت اومده؟؟میخوای بریم داخل؟؟؟

با خنده بازوش رو‌گرفتم و درحالیکه از مغازه دورش میکردم، گفتم:

_امروز اومدیم واسه تو خرید کنیم...من بخوام چیزی بردارم دیگه تو حسابم پولی نمیمونه.

بازوش رو از دستم بیرون کشید و ایستاد:

+اشکالی نداره...دوباره واست میریزم، اگه خوشت اومده...

_وای نه...یادت رفته من الان بیکارم و همینجوری هم این پولو باید بهت پس بدم.

+اما جین تو...

جلو رفتم و در حالیکه از دو طرف شونه هاش میگرفتم، گفتم:

_اما نداره...تو‌ دیگه به من مدیون نیستی یادت رفته؟؟پس این کاراتو بذار کنار...

به دستهام که روی شونه هاش بود نگاهی انداخت و آروم زمزمه کرد:

+باید دوباره همو بغل کنیم؟

خندیدم:

_وسط یه مجتمع تجاری بزرگ که توش کلی آدم در حال رفت و آمدند، یکم عجیب نیست؟

خنده ی معذبی کرد:

+آره منم داشتم به همین فکر میکردم.

دستهام رو از اطراف بازوهاش برداشتم و دوباره شروع به راه رفتن کردیم که مغازه ای توجهم رو جلب کرد:

_بریم اینجا؟؟

دو دستش رو از هم باز کرد و جواب داد:

+من خودمو سپردم بهت...هرجا تو بگی میریم.

لبخندی زدم و درحال رفتن داخل مغازه گفتم:

_پس قراره خیلی جاها بریم....

امروز ظهر، بعد اون اتفاق دراماتیکی که بینمون افتاد، پسر مومشکی کنارم بعد از اینکه به سختی ولم کرد، اعتراف کرده بود که قرار بود کجا ببرتم...جمله ی دقیقش این بود:

+یادته یه بار گفتی یه دوست پسر داشتی که همش مشکی میپوشید و یه روز بردیش و براش لباس رنگی برداشتی؟؟ اومده بودم دنبالت تا با منم بیای و برام لباسای رنگی برداری...

your prideTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang