بازگشت به عمارت

760 162 454
                                    

بعد از مدت ها دوباره جلوی اون در بزرگ و کنده کاری شده بود...

نگاهی به دروازه ی درحال باز شدن انداخت و از استرس لب پایینیش رو میجوید که ضربه ی دست چان، به روی کتفش، باعث برگشتن نگاهش به سمت پسر پشت فرمون شد...

لبخندی به سمت جین زد و آروم گفت:

×کسی تو این عمارت نمیخورتت خب؟؟قبلش که یه برده بودی کسی جرئت نداشت بهت چپ نگاه کنه الان که آزاد شده ی خود جئونی، اصلا نمیتونند...

جین از این حرف دوستش پوزخند کجی زد...بزرگترین مسئله ی اون، خود ارباب عمارت بود، نه اطرافیانش...اگر قبولش نمیکرد چی؟؟اگر تحقیر شده مجبور به بازگشت میشد چی؟؟؟اگر جلوی اون فلیکس رو میبوسید چی؟؟؟

در کامل باز شد و چان همونطور که ماشین رو دوباره به حرکت درآورده بود، با بالا بردن دستش از نگهبان جلوی در تشکر کرد...

جین اون نگهبان رو یادش بود...چندبار سر یک میز غذا خورده بودند ولی خودش رو توی صندلیش جمع تر کرد تا با شناختنش، باعث توقف ماشین و دیرتر رسیدنشون به فرد داخل عمارت نباشه...

وارد شدند و جین با دقت به اطراف نگاه میکرد...به درخت های بلند جنگلی و چنار اطراف مسیر...به ردیف گل های تزئینی دو طرف راه و به افرادی که کم و بیش بین اونها دیده میشدند...همیشه از بزرگی اون عمارت متعجب بود ولی حالا به نظرش مثل یک شهر دیده میشد...

یک شهر با حاکمی سخت گیر و بی اعصاب...

از فکر خودش خنده ای روی لبش اومد و برای متوجه نشدن پسر کنارش، سرش رو به سمت پنجره ی بغلی برگردوند و به تماشا کردن ادامه داد...

از ماشین پیاده شدند و قبل از رفتن به داخل ساختمون با اشاره ی چان به سمتی برگشت...

بدن سفیدش زیر آفتاب برق میزد و همونطور که لب استخر نشسته بود موهای بلوند خیسش رو به عقب هدایت میکرد...

جین متعجب به پسری که رنگ موهاش هم رنگ همون آفتاب تابیده روش بود، نگاه کرد...چطور خودش رو بین این همه آدم های در حال رفت و آمد لخت کرده بود؟؟؟مگر این عمارت کوفتی، استخر های خصوصی تری نداشت؟؟؟جانگکوک از ساخته شدن همچین تابلویی توسط دوست پسرش، مطلع بود؟؟؟

نفهمید چقدر به اون پسر خیره شده بود که ناگهان متوجه برگشتن و گیر افتادن نگاهش شد...

پسر با دیدن جین پوزخندی زد و با دست بردن به سمت حوله ی کنارش، ایستاد...حوله رو به دور خودش انداخت و همونطور که کمربندش رو گره میزد به سمت دو پسر ایستاده، دست تکون داد:

*سلام جین...سلام چان...اینجا چیکار میکنید؟؟

جین عصبی و زیر لب سمت دوست قدبلندش زمزمه کرد:

_این اینجا چیکار میکنه؟؟؟چه زودم صاحبخونه شده...

و با لبخندی که مصنوعی بودنش رو فریاد میزد، به سمت پسری که حالا نزدیکتر شده بود، برگشت...چان با خنده ی کوچکی از حرف جین، به پسر جواب داد:

your prideWhere stories live. Discover now