دوست

797 153 153
                                    

با لبخند دختر رو به رومو راهی کردم و به سمت در نیمه باز برگشتم...با دیدن دخترک منشی پشت میز، لبهام رو به نشونه ی اعتراض جلو دادم و خودم رو، روی کاناپه ی مخصوص ملاقات کننده ها، ولو کردم:

_خدای من خسته شدم...نمیدونم جیمین چجوری اینا رو، هرروز تحمل میکرد.

دخترک منشی با خنده ای کوچک بلند شد و در حالیکه برگه های مرتب دستش رو به ترتیب داخل قفسه میگذاشت، گفت:

# پارک مجبور نبود اینا رو تحمل کنه چون همه توی این شرکت میدونستن یه غولی مثه مین یونگی پشت سرشه.

همونطور که بلند میشدم تا کمکش کنم، غر زدم:

_خوبه فردا تموم میشه وگرنه دیگه بهانه هام برای پیچوندن شام و ناهارا داشت ته میکشید.

دختر مومشکی بازهم خندید:

# آره‌ برای همه خوب شد...دیگه کارکنای این بخش و بخشای اطرافش داشتند تموم میشدن...توم پشتت خوب گرمه ها...

با تعجب چند برگه رو از دستش کشیدم و به سمت قفسه ی رو به رو رفتم و پرسیدم:

_منظورت چیه آیرین؟

# یعنی نفهمیدی خودت؟؟؟

به سمتش برگشتم و در حالیکه برگه ها رو زیر بغلم‌زدم، دست به سینه ایستادم:

_نه چیو باید میفهمیدم؟

بدون‌توجه به من کارش رو ادامه داد:

# یعنی نفهمیدی هرکی بهت تو این چند روز پیشنهاد داده یا نه اصلا یکم بهت نزدیک تر شده، از این بخش منتقل شده؟؟؟یا حتی بدتر...جکسون که کلا اخراج شد...

شوکه اخمی کردم:

_چی میگی؟جکسون اخراج شده؟

قسمتی از موهای مشکیشو پشت گوشش انداخت و با مرتب کردن دامنش سر میز بزرگش برگشت:

# آره ولی اون یکی که خوب شد...لاس زن قهاری بود...همون دوتا عکسی که ازت گرفت فکر کنم کار خودشو کرد...

با پوزخندی بدون نگاه کردن بهم ادامه داد:

# معلومه یکی تو کارگزینی بدجور روت کراش زده که اجازه نمیده کسی نزدیکت شه..

اخمم پررنگ تر شد...چرا تا الان متوجهش نشده بودم؟؟؟ درست بود...دو روز از روزی که جکسون، عکاس مجموعه ازم چند عکس گرفته بود و ازم خواسته بود برای شام همراهش برم تا عکسها رو بهم بده، گذشته بود و بعد از اون دیگه ندیده بودمش...حالا که فکر میکردم حق با آیرین بود...هرکسی که کمی بهم نزدیک تر می شد رو دیگه تو سالن غذاخوری نمیدیدم...برگه ها رو بی توجه روی قفسه گذاشتم:

_پس چطور برای تو مشکلی پیش نیومده؟

# من عذرم موجهه...اون برگه ها رو درست سرجاشون بچین.

your prideWhere stories live. Discover now