بارون

912 158 214
                                    

ضربه ای محکم به همون جایی که جانگکوک زده بود، زد و در حالیکه سرش رو بالا میگرفت، فریاد بلندی کشید...

بغض داخل گلوش فشار می آورد و برای مهار کردنش تمام تلاششو به کار بسته بود ولی ریختن اولین قطره ی اشکش، سختی کار رو‌ نشونش داد...پس همونجا روی زمین نشست و با گرفتن سرش بین هر‌دو دست، با صدای بلند شروع به آزاد کردن بغضش کرد...

باورش نمیشد تمام چیزی که دیشب نقشه اش رو میکشید به همین راحتی از بین رفته باشه...دیشب داخل آغوش و با دستهای بزرگش به آرامش رسیده بود و امشب شاید برای همیشه از دستش میداد...

چند ضربه ی محکم به سمت چپ قفسه ی سینه اش زد و برای درد وحشتناکی که میکرد، به دنبال چاره ای بود که با صدای باز شدن یکهویی پنجره ی کوچک اتاقش، ترسیده تکونی خورد...

صدای بلند باد و رعد و برق داخل آپارتمانش پیچیده بود و پسر تنها با قلب شکسته رو بیشتر از قبل خسته میکرد...
به سختی روی پاهای کم توانش بلند شد و به سمت پنجره رفت...بارون به شدت میبارید و جین برای لحظه ای نگران شد:

توی این هوا اون‌ پسر خشمگین از خونه اش بیرون زده بود و چطور قرار بود به عمارت خارج از شهرش برسه؟؟؟ اگر ماشین‌ نیاورده بود، چی میشد؟؟اگر قصد شب موندن کنارش رو‌ داشت و حالا بی سرپناه زیر این بارون سنگین راه میرفت، چطور خودش رو میبخشید؟؟؟ لازم بود توی این شب و این هوای بارونی دق دلی هاش رو سرش خالی میکرد؟؟

از دست رئیس کوچک عصبانی بود...از این موضوع مطمعن بود ولی حتی طاقت تصور کردن اون پسر مومشکیی که با عصبانیت و داد و بیداد خونه اش رو ترک کرده بود، توی این هوا و این موقع شب رو نداشت...میتونست یک روز آفتابی دیگه باهاش دعوا کنه ولی الان زمانش نبود...

بلند شد و نگران به سمت تلفن همراهش رفت و به تندی شماره اش رو گرفت...قصد داشت ازش بخواد برگرده و شب رو اونجا بمونه ولی لعنت بهش...تلفن همراهش رو‌ جواب نمیداد و این جین نگران رو دلواپس تر میکرد...

نیاز بود دنبالش میرفت؟؟؟ به ساعت وصل شده روی دیوار پذیرایی، نگاهی انداخت...ساعت نزدیک به یک بود و جانگکوک باید نزدیکی های عمارت میبود...نفس خسته ای بیرون داد که صدای زنگ تلفن همراهش بلند شد...

خودش بود...دکمه ی برقراری تماس رو زد و با صدایی که سعی میکرد سرد باشه جواب داد:

_الو...

+جین...

صدای اون هم سرد و خشک بود...

_کاری داشتی؟

+آره الان دم در خونتم... کتم رو جا گذاشتم، بیارش پایین.

از شدت حرص دندون هاش رو روی‌ هم فشار داد...اینهمه نگرانیش برای هوا و مریض شدنش مشخص شد بی مورد بوده و اون پسر حالا به خاطر کتش دستور میداد...

your prideTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang