آشفته

751 151 339
                                    

با صدای افتادن چیزی سرش رو برگردوند...ظرف شیر افتاده و روی زمین پر از مایع سفیدرنگ شده بود...جانگکوک شوک زده به سمت جکسون خیره بود و حرکتی نمیکرد..جین بدون اینکه به جکسون جوابی بده سمتش اخمی کرد و به طرف پسر موبنفشی رفت که لرزش پاهاش هر لحظه بیشتر میشد.

جانگکوک نمیفهمید اطرافش چه اتفاقی می افتاد...حس درد وحشتناکی قلبش رو فشار میداد و پاهاش توان ایستادن نداشتند...

با حس گرمی دستهای جین که دستش رو گرفته بود بود، نگاهش رو از جکسون گرفت و به پسر کنارش داد...با دیدن اون مردمک های قهوه ای نگران و درک حرفی که شنیده بود، توانش رو کاملا از دست رفته میدید و در حالیکه از در یخچال برای نیوفتادن میگرفت، خم شد...زانوهاش خم شدند و تحمل وزنش رو نداشتند...

جین به سرعت از زبر بغل پسر در حال افتادن گرفت و پشت سر هم اسمش رو صدا میزد...با نشنیدن جوابی به سمت جکسون فریاد زد:

_اون لعنتی رو ول کن و بیا کمک...

با صدای داد جین برای لحظه ای به خودش اومد...گلوش انگار توده ای بزرگ رو حمل میکرد و مغزش پر از افکار مختلفی بود که همه باهم و یک هویی به ذهنش حمله کرده بودند...خودش رو قبل از افتادن نگه داشت و روی پاهای در حال لرزشش ایستاد.نمیتونست فضای اون‌خونه رو تحمل کنه...هوای اونجا برای نفس کشیدنش کافی به نظر نمیرسید و احساس میکرد از هر طرف تمام ذرات، بدنش رو تحت فشار گذاشتند...

با تمام توانی که براش مونده بود، دست جین رو پس زد و آروم و با حالت منگی زمزمه کرد:

+باید برم...ببخشید جین... کاری برام...باید برم...

خواست حرکتی کنه که جین دوباره بازوش رو محکم گرفت:

_حالت خوب نیست...بذار ببرمت بیمارستان.

دوباره دست پسرموقهوه ای کنارش رو پس زد و محکم تر قدم برداشت...صدای جین از پشت سرش در حالیکه دنبالش بود، رو شنید:

_حداقل بذار زنگ بزنم راننده ت بیاد...اینجوری نمیتونی رانندگی...

صدای جین رو با بستن محکم در از بین برد و در حالیکه از دیوار کنار واحد جین میگرفت،دستش رو با فشار روی سینه اش گذاشت...باید میرفت...تمام فکرش مشغول این بود که باید هرچقدر سریع تر از اون‌ اتفاق دور‌ میشد...باید دور‌میشد تا تپش وحشیانه قلبش، آروم میگرفت...تا زنده میموند...

.

چند روزی از اون اتفاق میگذشت و جین نگران با همه ی کسایی که میشناخت برای مطلع شدن از حال جانگکوک تماس گرفته بود...تماس ها و پیام هایی که با شماره ی خود پسر میگرفت همه بی پاسخ میموندن و بعد از دو روز فقط یک پیام کوتاه دریافت کرد:

+یکم ناخوشم...حالم بهتر شد خودم به دیدنت میام.

و این پیام نه تنها دلتنگی پسر موقهوه ای رو برطرف نکرده بود، بلکه بیشتر از قبل نگرانش هم کرده بود...

your prideWhere stories live. Discover now