مو قهوه ای

760 164 121
                                    

یونگی نگاهش رو از پسر کنارش که حالا با موهای قهوه ای رنگ شده، روی صندلی بغل، خوابش برده بود گرفت و به جاده داد...

کم کم عمارت از دور دیده میشد و وقتش بود که پسر رو بیدار کنه اما نگرانی کوچکی که از رفتار غیرقابل پیشبینی مرد خشمگین داخل عمارت داشت باعث میشد که کمی سرعت ماشین رو کم کرده و برای رسیدن وقت رو کش بده...با همه ی اینها بلاخره به در رسید و با پایین کشیدن شیشه های دودی ماشینش، نگهبان بعد از ادای احترام، دروازه ی بزرگ عمارت رو باز کرد و حالا داخل اون گرداب فرو رفته بودند...

وسط محوطه ی اصلی، رو به روی ساختمون عمارت ایستاد و به سمت پسر که به خاطر حرکت نکردن، ماشین کم کم بیدار میشد، برگشت:

×جین...جین...رسیدیم.باید پاشی.

جین چشمهاش رو باز کرد و بعد از نگاهی که به اطراف انداخت، ناامیدانه داخل صندلی نرم ماشین فرو رفت:

_باورم نمیشه برگشتم.

×پاشو چان رو ببین داره این سمت میاد.

با نگاهی که به سمت در انبار انداخت، چان رو دید که با سرعت به سمت ماشین قدم برمیداشت...در رو باز کرد و ثانیه ای بعد داخل آغوش دوست قد بلندش فرو رفت...

یونگی سوییچ ماشین رو به سمت مستخدمی انداخت و با نگاهی که به پنجره ی دومین طبقه از ساختمان عظیم الجثه انداخت، ناامید از ندیدن کسی پشت پنجره، مسیر نگاهش رو به سمت بالکن بزرگترین اتاق عمارت، تغییر داد...با دیدن قامت بلندی که دست در جیب نظاره گر به آغوش کشیدن دو رفیق کنارش بود، سری تکون داد و به سمت در ورودی حرکت کرد...

.

× میدونی که نمیتونی دیگه اذیتش کنی...

+موهاشو رنگ کرده.

لبخند حزن انگیزی روی لبهاش نقش بسته بود و بدون توجه به کسی که پشت سرش ایستاده بود، خیره به پسر شاد پایین ساختمون حرف زد...

×سالن آرایشگاه رو که دید ذوق زده ازم خواست بذارم موهاشو رنگ کنه و منم خواستم اجازه بدم از یه روز آزادیی که داره لذت ببره.

+ بهش میاد...

گفت و همونطور که دستهاش هنوز داخل جیب هاش بود، به سمت پسر مونقره ای پشت سرش برگشت:

+از شرکت نایس ورلد، تماس گرفتند...نماینده هاشون فردا به سمت سئول حرکت میکنند...به پدر خبر بده و مطمعن شو جایی که میمونند، مناسب باشه.

با یادآوری جلسه ی آخر هفته سری تکون داد و به سمت در حرکت کرد...برخلاف لحن تند پسر مقابلش، تصمیم داشت اول به جیمین سری بزنه...دلش آشوب بود و فقط دیدن پسر موطلاییش، آرومش میکرد.

.

بعد از صحبت های کوتاهی که با کارکنان آشنای عمارت داشت، بلاخره چان رو تنها گوشه ای کشید:

your prideWhere stories live. Discover now