سطل زباله

738 160 212
                                    

موبایل رو سعی کردم بین گوشم و شونه ام نگه دارم و همونطور که با یکی از دستهام در رو جلو گرفته بودم با دست دیگه ام، دنبال کلید داخل جیب کاپشنم میگشتم...بعد از پیدا کردنش در حالیکه داخل قفل می انداختمش، به جیمینی که پشت تلفن بود، گفتم:

_نه مخالفتی نکرد‌...تقریبا یه ساعت بعدشم که میخواستم آب بخورم دیدم خیلی راحت روی کاناپه خوابش برده.

با صدای عجیبی که جیمین از خودش در آورد خندیدم:

_برای منم عجیب بود ولی مثه اینکه واقعا قصد داره عوض شه...تا ببینیم تو این شیش روز چی پیش میاد...

از پشت تلفن غر زد که:

× من خوب میتونم بفهمم جین...یه چی بیشتر از عوض شدنه...وگرنه مگه میشه یهویی از ارباب یه عمارت بخوای بشی مستخدم یکی...

بین حرفش پریدم:

_نه خب گفتم که...هنوز اون برق خودبرتربینی لعنتیش از تو‌ چشماش مشخصه...دیشب تخم مرغ گذاشته جلوم و یه جوری نگاهم میکرد انگار که مثلا بهترین پیتزای ایتالیا رو پخته...خیلی دلم میخواد یه یار خوب پایین بکشمش تا بفهمه چی به سر بقیه میاورده...

×توم حالا اینقدر مقابلش گارد نگیر...داره تلاششو میکنه...منکه تجربه ی خودمو برات تعریف کردم و از هارام در مورد اربابای قبل نامجونش شنیدی...فکر کن جانگکوک تقریبا رئیس اون سازمان حساب میشه ولی داره خونه ی تو آشپزی میکنه...

خندیدم....جیمین هم با اتمام حرفش خنده ی کوچکی زد...با رسیدن آسانسور، نفسی عمیق کشیدم و جواب دادم:

_اوکی...سعیمو میکنم ولی بعد اینکه یه بار اون برق لعنتی رو خاموش کردم بعدش...

هنوز حرفم ادامه داشت اما جیمین هول کرده بین صحبتم پرید:

×جین من باید برم یونگی داره میاد...

سری تکون دادم:

_منم رسیدم خونه..باز بقیه شو بعدا برات تعریف میکنم.

×باشه بهش سخت نگیر.فعلا...

_فعلا...

گفتم و همراه با قطع کردن تماس از آسانسور پیاده شدم و به سمت در واحدم حرکت کردم....

رمز رو زدم و وارد شدم...کاپشنم رو درآوردم و به سمتی پرت کردم...گوشی همراهم رو، روی میز گذاشتم و به سمت جایی که جانگکوک سرگردون ایستاده بود، حرکت کردم:

_چیکار میکنی؟

سرش رو بالا آورد و با انداختن نگاهی گیج به سمتم جواب داد:

+کی اومدی؟

_همین الان...چی شده؟

جلوتر رفتم و وارد آشپزخونه شدم...دستش قاشق بزرگی بود و چیزی روی اجاق میجوشید...سرش رو به اطراف گردوند و با صدای آرومی گفت:

your prideWhere stories live. Discover now