جاسوس

787 162 135
                                    

حوله ی خیس شده رو روی پیشونی جیمین جا به جا کردم و به موهای نرمش دست کشیدم...چقدر سخت بود وضعیتش رو ببینم و نتونم حقیقت رو بهش بگم...جانگکوک با وضعیتی که بهم گفته بود و وجود یک جاسوس داخل عمارت، ازم‌خواسته بود به کسی چیزی نگم تا شرایط از طبیعی بودن، خارج نشه...

به هارا نگاه کردم که بعد از مطلع شدن نامجون از ماجرا، برای امنیت بیشتر به عمارت کیم برنگشته بود و حالا با لباس های راحتیی که بهش داده بودم روی مبل نشسته بود و با اضطراب پاهاش رو تکون میداد و ناخون دست راستشو میجوید...چشمهام رو محکم بستم و با فشار باز کردم:

_هارا...عزیزم اینقدر ناخونتو نخور...همه چی زود درست میشه...جانگکوک رو دست کم نگیر.

*دست خودم نیست جین...یه روز گذشته و هیچ خبری نیومده...

و دوباره شروع کرد به تکون دادن عصبی پاهاش...به جیمین که از صبح‌ تب کرده و تازه خوابش برده بود نگاه انداختم...لبهاش از هم کمی فاصله داشتند و روی صورتش قطره های عرق دیده میشدند...چقدر بدن ضعیفی داشت...با یادآوری اینکه این ضعیف بودنش از سختی های برده بودنش از بچگی بود لعنتی به تمام باعث و بانی هاش فرستادم و جلو رفتم تا با مرتب کردن بالش زیر سرش، خوابش رو راحت تر کنم که صدای زدن در اومد...

هارا مضطرب به سرعت از جا بلند شد و به دری که باز میشه و دخترک پیشخدمت از بینش دیده میشد، نگاه کرد...دختر با دیدن من نشسته لب تخت جیمین، جلو اومد:

٪ جین...ارباب گفتند زودتر بری اتاقشون.

سری تکون دادم که با کمی مکث و نگاه به پسر خوابیده ی روی تخت، بیرون رفت...بلند شدم و به سمت هارا رفتم:

_هارا لطفا مراقبش باش......من برم ببینم جانگکوک چیکارم داره...هر خبری شد میام بهت میگم. نگران نباش. باشه؟؟؟

لبهاش رو به داخل دهنش کشید و سرش رو به نشانه ی موافقت بالا و پایین کرد...با دیدن حرکت هارا به سمت تخت جیمین، به طرف در اتاق رفتم‌ و با هزار حدس راجع به اینکه جانگکوک چه کارم‌میتونست داشته باشه، به بیرون از اتاق قدم برداشتم...

.

پشت در اتاق جانگکوک ایستادم و به در اتاق خودم نگاهی انداختم...دیشب به اتاقم برنگشته بودم و کل شب رو به خاطر ترس از اینکه جیمین کار احمقانه ای انجام نده، بیدار مونده بودم و حالا تقریبا نزدیک های عصر بود...

ضربه ای به در زدم و وارد شدم و صحنه ای که بدون شک ترحم برانگیز ترین صحنه ی عمرم بود رو مقابلم دیدم...

ارباب عمارت درحالیکه اور کت مشکیش رو عقب داده و دستهاش رو داخل جیب های شلوارش فرو کرده بود، صاف ایستاده و با غرور و خشم مختص به خودش به بالا نگاه میکرد...

جلوی پاهاش اما پسری با هیکل ریزی افتاده بود و با بوسیدن پشت سر هم کفش های رئیس کوچک، همراه گریه های بلند درخواست بخشش میکرد:

your prideWhere stories live. Discover now