مسافرخونه

791 164 149
                                    

با انگشتهام روی پاهام ضرب گرفته بودم و بی توجه به تاریکی فضای کامیون، چشمهام رو اطراف میچرخوندم...پلکهام از شدت تلاشم برای خوابیدن به درد اومده بودند و دقیق نمیدونستم چندساعت میشد که داخل اون کامیون لعنتی در حال حرکت بودم...سعی کردم زیر لب آهنگی رو بخونم و با حرکت دادن آروم شونه هام، بدنم رو از کرختی ناشی از ساعتها یکجا نشستن باز کنم که با حس جابه جایی شدید، به دیوار بغل برخورد شدیدی کردم و ثانیه ای بعد کامیون از حرکت ایستاد...

صدای صحبت دو نفر از بیرون میومد و حدس زدم که برای شام، جایی نگه داشتند...خودم رو پشت کارتونی مچاله کردم و منتظر رفتن اون دونفر و بیرون رفتنم‌موندم که ناگهان در پشتی کامیون با صدای بلندی باز شد...نور شدیدی داخل هجوم آورد و در حالیکه از شدت ترس خودم رو بیشتر پشت کامیون پنهان میکردم، صدایی داخل کامیون پیچید:

×بیا بیرون.

با کی بود؟؟؟با من؟؟؟فهمیده بودن اونجام؟؟نه امکان نداشت...پس بی توجه به ضربان شدید قلبم، خودم رو بیشتر مچاله کردم که دوباره همون صدا به گوش رسید:

×کیم سوکجین...با توام...میدونیم اونجایی...بیا بیرون کاریت نداریم.

چشمهام رو‌محکم روی هم فشردم و به خودم و تمام اطرافم لعنتی فرستادم...درست بود...لو رفته بودم...فهمیده بودم ولی باز هم ناامیدانه مقاومت کردم صدایی از خودم تولید نکنم که با شنیدن صدای پای کسی که به داخل کامیون، قدم‌میگذاشت، سریع و ناخودآگاه از سرجام بلند شدم و حضورم رو اعلام کردم:

_من اینجام.

انتظار هر عکس العملی رو داشتم غیر از لبخند مرد رو به روم که به سمتم میومد:

× جات راحت بود؟؟؟ مسیر طولانی بود اذیت که نشدی؟؟

اخم هام از شدت تعجب داخل هم رفته بودند و با کج کردن گردنم به حالت سوالی به مرد مقابلم خیره شدم:

_شما میدونستید من اینجام؟؟

× اوه جین...منو یادت نمیاد؟؟ حق داری البته...فقط دوسه باری سر میز آشپزخونه باهم صبحانه و ناهار خوردیم بدون اینکه حرفی بزنیم...من همیشه دوست داشتم باهات بیشتر آشنا شم.

لبخند روی لبش باعث شد چشمهام رو برای واضح دیدنش، ریز تر کنم و با با به یادآوردنش، با صدای بلندی گفتم:

_هااااا آره یادم اومد...تو‌همیشه اونطرف چان میشستی...فکرکنم یک بارم باهم آخرین سس رو گرفتیم و تو اجازه دادی من برش دارم.

لبخندش بزرگتر شد و حالا که رو به روم ایستاده بود، گفت:

×عاااا پسر میگفتم امکان نداره منو یادت باشه...

نمیخوام آدم بدی به نظر بیام اما باید به این پسر نزدیک تر میشدم پس خندیدم و برای صمیمیت بیشتر ضربه ای آروم به بازوش زدم:

your prideWhere stories live. Discover now