اولین روز کاری

675 155 184
                                    

با تکون کوچکی که خوردم محکم شدن گره ی دستهاش رو به دورم حس کردم...چشمهام رو به سرعت از هم باز کردم و سرم رو به عقب برگردوندم...چشمهاش بسته بودند و آروم و منظم نفس میکشید...

دیشب نفهمیدم چی شد؟مست نبودیم،زیاده روی نکرده بودیم اما تا تصمیم به خوابیدن گرفتیم و تا روی تخت رفتیم به صورت خودکار دستش رو باز کرد و به صورت خودکار داخل آغوشش رفتم و خوابیدیم...
انگار یک عادت بود...انگار هربار خواستیم روی یک تخت بخوابیم اون باید دستش رو باز میکرد و من داخل آغوشش میرفتم...انگار خواب اینطوری راحت تر میشد...اصلا انگار غیر از این حالت، نمیتونستیم طور دیگه ای کنار هم بخوابیم....

نفهمیدم چند دقیقه با این افکار بهش زل زده بودم و وقتی به خودم اومدم متوجه لبخند کوچکی که روی صورتش شکل گرفته بود شدم...خجالت زده خودم رو از حصار دستهاش آزاد کردم و به سمت حموم برای دوش گرفتن رفتم...ساعت شیش و نیم بود و من هشت و نیم باید به ساختمان خبرگذاری میرسیدم....

از حمام بیرون که اومدم به پهلو شده و هنوز خواب بود...نزدیک تر شدم و پتو رو روی بدنش مرتب کردم و به سمت کمد برای تعویض لباسهام رفتم...

قبل بیرون رفتن به سمتش برگشتم...سنگین و آهسته نفس میکشید که نشون دهنده ی خواب عمیقش بود، پس بدون اینکه بیدارش کنم، همونجا رمز در رو به شماره اش پیامک کردم و با مرتب کردن دوباره ی موهام، از خونه به سمت محل کار جدیدم حرکت کردم...

.

امروز روز فوق العاده ای برام بود...مصاحبه عالی پیش رفت و جو کاری و محیط اون ساختمون رو فوق العاده گرم و صمیمی شناختم...با همکارهای پرتلاشم آشنا شدم و کسی رو‌ بین اونها دیدم که دیدنش برام یک سوپرایز فوق العاده بود...بعد یک روز خیلی خوب، تایم کاری تموم شد و با خداحافظی از همکار ها و دوستهای جدیدم از ساختمون بیرون زدم...هنوز قدم اول رو برنداشته بودم که دیدمش...

لبخند بزرگی از دیدنش داخل کت مشکی و لباس سفید رنگی که دیروز باهم خریده بودیم زدم و به سمت پسر مو بنفشی که به جنسیس سفیدی تکیه داده بود، رفتم...نزدیکش رسیده بودم که تکیه اش رو از ماشین گرفت و قدمی به سمتم برداشت:

+اولین روز کاری چطور بود؟؟؟

دستی که به سمتم دراز شده بود رو به گرمی فشردم و جواب دادم:

_عالی...بهتر از چیزی که فکرشو میکردم.

لبخند خرگوشیی شادی زد و به سمت ماشین هدایتم کرد:

+پس باید یه جشن درست و حسابی بگیریم...تا برسیم‌خونه و لباساتو عوض‌کنی، به بچه ها خبر میدم همون رستوران قبلی جمع شن.

خواستم اعتراض کنم و به خونه ام برای استراحت برم ولی با دیدن گوشی همراهش که در آورد و شماره ای رو گرفت، دهانم رو باز نکرده بستم...دوباره بدون نظر خواستن از من کار خودش رو میکرد و میدونستم برای این که این عادت از سرش بیوفته راه طولانیی رو در پیش دارم...نگاهم رو به لباسهاش دادم و با باز کردن در، ابرویی بالا انداختم:

your prideWhere stories live. Discover now