تهدید

759 155 107
                                    

روی مبل فیروزه ای رنگ وسط هال نشسته بودم و به عکسهایی که هارا با ذوق داخل تبلت بزرگ نشونم میداد، نگاه میکردم:

×اینجا رو ببین جین...بالکنشه...نامجون میگه داخلش گلدونای اطلسی سفارش داده بیارن بذارن...اینو نگاه کن...

عکسها فوق العاده بودند و برای دختر سبزپوش کنارم بی نهایت خوشحال بودم...بلاخره بعد از سالها زندانی بودن قرار بود دوهفته ی بعد آزاد بشه و الان با اشتیاق، عکسهای خونه ای که رئیس کیم براش خریده بود رو نشونم میداد....

هر چند لحظه یکبار سرم رو از بین انبوه عکسهایی که ورق میزد بالا می آوردم و به مرد چال دار رو به روم نگاهی مینداختم که چطور با لبخند و دستی به زیر چونه به ذوق و شوق دختر کنارم خیره بود و امیدی که برای زندگی شیرین اون دونفر ته دلم جوونه زده بود، همراه با حسرت زندگی خودم، بزرگ تر میشد...با شنیدن صدای هارا به خودم اومدم:

×به نظرت این خونه برای من به تنهایی یکم بزرگ نیست؟؟؟نامجون که نمیتونه همیشه پیش من باشه...یه خونه ی سه خوابه رو میخوام چیکار

با ناراحتی از نبود دائم رئیس کیم غر زد که باعث کشیده تر شدن لبخند مرد رو به روم شد:

*عزیزم من هرروز بهت سر میزنم قول میدم..

_بنظرمنم یکم بزرگه و باعث میشه هارا بیشتر احساس تنهایی کنه...

هارا خوشحال از تاییدی که از من گرفته بود به سمت رئیس کیم نگاه کرد:

×این خونه خیلی قشنگه نامجون و من عاشقشم ولی میبینی...جینم با من موافقه.

مرد کت شلواری رو به من کرد و گفت:

*جین...هارا قرار نیست همیشه تنها بمونه...قراره درس بخونه،کار کنه،دوست پیدا میکنه و یه خونه ی کوچیک براش دردسر میشه...

خواستم جوابی بدم که با بلندشدن صدای زنگ گوشی همراه رئیس کیم، حرفم رو نزده، قطع کردم...مرد موقهوه ای مقابلم با دیدن شماره ی افتاده روی موبایلش اخمی کرد و همراه با بلند شدنش رو به من گفت:

*جین...لطفا حواست بهش باشه و به محض اومدن جانگکوک خبرم کن.

سری تکون دادم که مصادف شد با چرخیدن و دور شدن مرد...

.

یه ربع یا ده دقیقه ای میشد که رئیس کیم برای جواب دادن تلفنش از هال خارج شده بود و من سرگرم گوش دادن به رویاهای دور و دراز هارا بودم که صدای پسرک پیشخدمت رو شنیدم:

@ ارباب اومدند.

سری به عنوان فهمیدم تکون دادم و با نگاهی به هارا بلند شدم و به سمت محلی که رئیس کیم برای صحبت با تلفن رفت، قدم برداشتم..

از پشت در شیشه ای، دیدمش که انگار سعی در آروم‌کردن فرد پشت تلفن داشت...ضربه ای کوچک به در زدم و وارد شدم...با ورودم مرد مقابلم دستش رو روی پایین تلفن گذاشت و با دور کردن سرش آروم پرسید:

your prideWhere stories live. Discover now