معامله جدید

757 168 94
                                    

طبق معمول بدون اطلاع، در رو با شدت باز کرد و‌خودش رو به داخل اتاق کشید،لبهاش رو از هم فاصله داد تا قبل از سلام، غر زدن و گلایه رو شروع کنه که با گردش چشمش داخل اتاق و پیدا نکردن جیمین، با تعجب به یونگی که روی تخت، کاغذهایی رو به دست گرفته بود و می خوند، نگاه کرد:

_جیمین کجاست؟

مرد مو نقره ای نگاهی از سر بی حوصلگی به پسر انداخت و همونطور که برگه رو با دستش جدا کرد و روی تخت می گذاشت گفت:

* نیم ساعت پیش به من گفت اینجا منتظرش باشم زود بر می‌گرده.

جین کلافه جلوتر رفت و کنار یونگی روی تخت نشست،کاغذی که چند لحظه پیش پایین گذاشته بود رو برداشت و درحالی که به عددهای بهم ریخته ای که ازشون هیچ چیزی نمی فهمید،نگاه می‌کرد، گفت:

_ای بابا...چند دقیقه بیشتر وقت ندارم...اون پسره ی لعنتی اینقدر کار سرم ریخته که حتی در روز چهارساعت بیشتر نمی تونم بخوابم.

به سمت مو نقره ای کنارش برگشت و گفت:

_با رئیس بزرگ صحبت کن حداقل بهش بگه اتاقمو عوض کنه.واقعا دیگه طاقت ندارم اون چهارساعتیم که می تونم بخوابم رو با صدای ناله های بلند دختر و پسرای زیرش رد کنم...

یونگی از زیر عینک نگاهی بهش انداخت و گفت:

*کاری از دستم بر نمیاد....رئیس بزرگ کاملا خودشو داره کنار میکشه.مثه قبلا پنبه بذار تو‌گوشت...

_فکر میکنی امتحان نکردم؟؟جوری داد میزنن که حتی پنبه های تو گوشمم دیگه جواب نمیدن...مگه چقدر میتونه وحشی باشه؟؟

نفسش رو با شدت بیرون پرت کرد و ادامه داد:

_بعضی اوقات که فکر می کنم اگه عقیمش نکرده بودم،قرار بود چه دردی بکشم، تمام تنم میلرزه...تعجب می کنم چطور حاضر میشن بازم زیرش برند و اون درد رو تحمل کنند.

پسرمو نقره ای بدون نگاهی به جین و همونطور که سرش داخل برگه ها میچرخید،آروم لب زد:

* اونطور که اون پسر جذابیت داره بعضی اوقات میترسم جیمین رو از دستم در بیاره.

جین با خنده،احمقی زیرلب گفت و سرش رو به لبه ی تخت تکیه داد‌. نگاه یونگی به سمتش چرخید و به تیرگی زیر چشمهاش جلب شد...کاغذها رو کناری پرت کرد و گفت:

*اصلا چیزی می خوری؟

همونطور که سرش رو به سمت بالا تکیه داده بود، نگاهی به یونگی انداخت و باز هم چشمهاشو بست و با صدای ضعیفی جواب داد:

_بیشتر از غذا به خواب احتیاج دارم...من مطمعنم اون عوضی اون کاراشو عمدا میندازه تایمی که من می خوام بخوابم.

نفس عمیقی کشید و با انگشت اشاره و شصتش، شروع به ماساژ دادن شقیقه های سرش کرد و خواست صحبتی کنه که با صدای باز شدن در، سرش به سمت در چرخید و با لحن گلایه مندی گفت:

_جیمینا...اومدی...بیا و دوست در حال مرگتو تحویل بگیر.

جیمین با لبخند به سمتش حرکت کرد و همونطور که روی تخت کنار دوست و دوست پسرش مینشست، گفت:

× بعضی اوقات فراموش می کنم این اتاق مال منه اینقدر که همه توش هستند جز خودم.

جین خنده ی کوتاهی کرد و یونگی کاغذهای پرت شده روی تخت رو جمع کرد و جا رو برای نشستن،معشوق موطلاییش باز کرد و گفت:

* کجا بودی دیر کردی...

جیمین بین دو پسر نشست و در حالی که سرش رو روی شونه ی دوست پسر مونقره ایش میگذاشت، آروم گفت:

×پیش جانگکوک...معامله جدید داره...واااای...

با سرعت سرش رو بلند کرد و به سمت جین گفت:

×خوب شد دیدمت...واااای داشت یادم‌می رفت...مهمون داره...باید بری پذیرایی کنی...

بغض بدی به گلوی جین فشار آورد..از وقتی به اتاق خودش برگشته بود حتی لحظه ای هم وقت برای استراحت نداشت و حالا تمام توانش رو از دست رفته می دید...چشمهاشو محکم بهم فشار داد تا مانع از شکستن بغض چندروزه اش بشه و مثه همیشه جاشو با خشم عوض کرد.سرش رو‌محکم به تخت پشت سرش زد و داد بلندی کشید:

_لعنت بهت جانگکوک....ازت متنفرم.

و در حالیکه بلند می شد تا به سمت انحام وظایفش بره،جیمین هم همراهش بلند شد و نگاه متاسف یونگی رو هم به روی خودش دید...جیمین سریع و قبل از روی تخت رفتن جین، از پشت بغلش کرد و گفت:

×جینی ببخشید نذاشتم استراحت کنی...باور کن خودمم دلم برات تنگ شده...از جانگکوک می خوام شام رو با من و یونگی بخوری باشه؟باید یه چیزی بخوری...لاغر شدی.

دستهای جیمین رو از دور کمرش باز کرد و با لبخندی که به سختی ساخته بود رو به جیمین کرد:

_عالی میشه،لطفا ازش بخواه شبم اینجا بخوابم.

با تکون خوردن سر جیمین و تایید یونگی،به سمت در حرکت کرد و از اتاق خارج شد.

.

موهاش که حالا کمی بلند شده بود و جلوی دیدش رو‌ می گرفت با تکون دادن سرش به عقب پرت کرد و با دستهاش، دسته ی میز چرخ دار پذیرایی رو محکم تر فشار داد و وارد کتابخانه شد...همزمان با رد شدن از بین قفسه های کتاب، پوزخندی از یادآوری روزهایی که به این اتاق میومد و با هارا یواشکی صحبت می کرد...روزی که نقشه ی فرار کشید و روزی که از پنجره پایین پرید، زد...مسیر رسیدن به کاناپه ها و میز کار رو خوب بلد بود و مستقیم به اون سمت حرکت کرد...

روی کاناپه های سفید دو مرد مقابل هم نشسته بودند و بدون توجه به جینی که تازه وارد شده بود،گرم کار روی ورقه ها با همون اعداد عجیب و غریب بودند...جین نزدیک که رسید،با حرکتی نمایشی گلوشو صاف کرد تا دو همکار رو متوجه خودش کنه و با بالا اومدن سر مهمان عمارت لحظه ای شوک زده،ایستاد و به چهره ی رو به روش خیره شد و ناخواسته با نادیده گرفتن نگاه خشمگین مرد مومشکی میزبان روی‌خودش، لبخندی زد...چه کسی می تونست در برابر اون چشم ها و لبخند درخشان، مقاومت کنه؟؟؟

...............................................................
خیلی تابلوعه که مهمون کیه مگه نه؟

وقت نکردم باز خونی کنم اگه مشکلی داره سعی کنید نبینید😄

احتمالا فردا پارت معرفی بذارم...نمی دونم چرا وقتی همتون می شناسینشون چرا باید بذارم🤔

your prideWhere stories live. Discover now