سوپرایز

698 155 163
                                    

حدود دوهفته از مشغول شدن جین به کار میگذشت و هربار که بعد از تموم شدن ساعت کاری، از مرکز بیرون می اومد، پسر مو بنفشی رو در حالیکه رو به روی ساختمان به ماشینی تکیه‌داده، پیدا میکرد...این تقریبا برای جین تبدیل به عادت شده بود که بعد از کار با جانگکوک به خونه برگرده و باهم اولین قهوه ی خارج از ساعات اداریشون رو بخورند...

اون روز هم طبق معمول، جانگکوک رو به روی مرکز پارک کرد...کت سورمه ای رنگش رو در آورد و با شل کردن کروات قرمز دور یقه اش، به ساعت روی‌مچش، نگاهی انداخت...چیزی تا بیرون اومدن جین از اون ساختمون نمونده بود و پسر مو بنفش مثه هربار، با فکر کردن به دیدن دوباره ی جین و گذروندن ساعتی با اون، ضعفی رو بالای معده اش، حس کرد که باعث باز شدن لبخندش میشد...

به ماشینش تکیه داد و مثه همیشه، به در بزرگ و شیشه ای مرکز نگاه کرد...

کم کم سر و‌ کله ی چند نفر که باهم صحبت میکردند و میخندیدند پیدا شد که از ساختمون خارج میشدند...افراد مختلف هرکدوم با سر و وضعی متفاوت به راهی میرفتند و جانگکوک با خودش فکر میکرد که چقدر خوب شد که به هر روز اونجا بودنش، عادت کردند...خب اون پسر، کم کسی نبود...اون جئون جانگکوک بزرگ بود که حتی نحوه ی قدم برداشتنش هم اقتصاد مملکتی رو تکون میداد...

اوایل نگاه ها، پچ پچ ها و حتی تلاش خبرنگارهای اون ساختمون، برای باز کردن سر صحبت، آزارش میدادند ولی عادت به عقب نشینی نداشت و لذت بودنش کنار جین و دیدن لبخندهایی که خودش دلیل اونها بود، کار رو براش آسون تر میکرد...

عینکش رو بالا داد و دوباره به ساعتش نگاه کرد...جین دیر کرده بود و این برای جانگکوک، دلیلی برای نگران شدن بود...با نگاه دیگه ای که به در مرکز داد، دستش رو داخل جیب شلوار جذب سورمه ای رنگش برد و تلفن همراهش رو بیرون آورد...اخمی روی صورتش نقش بسته بود که نشون دهنده ی ذهن مشغول و نگرانش برای پسرک مو قهوه ایش بود و شروع به گرفتن شماره اش کرد...هنوز تماس رو وصل نکرده بود که صدایی که منتظرش بود رو شنید:

_سلام...ببخشید خیلی منتظر موندی؟

سرش رو به سرعت بالا آورد و داخل تیله های قهوه ایی که سالم و مثل همیشه درخشان، رو به روش بودند، غرق شد...تمام نگرانیش در عرض یک ثانیه پودر شدند و تمام چیزی که در حال حاضر میخواست، توقف زمان و خیره شدن هرچه بیشتر داخل اون چشمها بود که با شنیدن صدای ناشناسی ازش گرفته شدند:

× عه سلام رئیس جئون...پس دوستی که جین میگفت شما بودید.

نگاهش رو از جین گرفت و به پسر کنارش داد و برای لحظه ای خشکش زد...امکان نداشت خودش باشه...ترس و نگرانی به قلبش هجوم آورده بودند اما چشمهای مشکیش رو همچنان سرد نگه داشت:

+جکسون وانگ.

×باورم نمیشه منو یادتون باشه...جین...باورت میشه؟

your prideWhere stories live. Discover now