کلاه

756 138 138
                                    

تلویزیون هیچ فیلمی نداشت و خسته و کلافه کنترل رو روی میز جلوم انداختم...جانگکوک ازم خواسته بود منتظرش باشم و به محض تماس گرفتنش، پایین ساختمون به دیدنش برم درحالیکه الان ساعت نزدیک به هفت می شد و هنوز تماس نگرفته بود...

خسته و کلافه بلند شدم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم که صدای زنگ تلفن همراهم، متوقفم کرد...تقریبا خودم رو روی تلفن انداختم و به سرعت با دیدن اسمش دکمه ی برقراری تماس رو زدم:

_الو جانگکوکا اومدی؟

+سلام جینی بدو بیا پایین.

تلفن رو قطع کردم و بی توجه با همون لباس های خونه ام به سمت در دویدم...

از طرز حرف زدنش فهمیده بودم که قرار بود جایی ببرتم و ذوق دیدنش باعث شده بود سریع تر و پشت هم دکمه ی آسانسور رو فشار بدم تا بلاخره اومد...سوار شدم و با بسته شدن در، تازه چشمم به خودم داخل آینه ی مقابلم خورد...

تیشرت سبز رنگ گشاد تنم و شلوار ورزشی پام بود...تک خندی زدم و با بالا انداختن شونه هام، فکر کردم که سوار ماشینش میشم پس نیازی به عوض کردن لباس ندارم...

در رو باز کردم و قدم به بیرون گذاشتم...انتظار داشتم مثل همیشه تکیه داده به ماشین دودی پارک شده ببینمش ولی با دیدن اون پسر خندان در حالیکه کنار موتور غول آسای سفیدی ایستاده بود، متعجب لحظه ای ایستادم...

با یادآوری حرفی که دیروز درمورد کن بهش زده بودم خندیدم...خندیدم و خوشحال به سمتش دویدم و بلند داد زدم:

_واوووووو پسرررر چیکار کردی؟؟؟

موتور سفید رنگ رو زیر و رو میکردم و بعد از اینکه به همه جاش سرک کشیدم، کنارش ایستادم:

_این عالیه جانگکوک...

به چشمهاش که برق شادی داشت نگاه کردم و با انداختن دستش به دور شونه ام به خودش نزدیک ترم کرد...بوسه ای به روی موهام گذاشت و گفت:

+بریم دور بزنیم؟؟؟

مشتاق دستهام رو به دورش حلقه کردم و بلند جواب دادم:

_آرهههه...خیلیییی دوستت دارم کوک.

این بار بوسه ای به پیشونیم زد و با باز کردن زیپ کاپشن بادی سفید رنگش، درش آورد و به روی شونه ام انداخت:

+منم دوستت دارم عزیزم...اینو بپوش بریم.

درست هم رنگ اون موتور بود و با همون طرح ها...سریع کاپشن رو پوشیدم و بعد از بستن زیپش سرم رو بالا گرفتم...موهای ریخته روی صورتم رو کنار زد و با نگاهی خیره به چشمهام، زمزمه کرد:

+چقدر سفید بهت میاد.

لبخندی از تعریفش زدم و داغ شدن گوشهام رو احساس کردم...سرم رو پایین انداختم و با شلوار جذب مشکی رنگ و بوتهای بزرگش مواجه شدم...به خودم نگاه کردم و شلوار ورزشی و دمپایی هایی که پام بود باعث خجالت بیشترم شد که متوجه کشیده شدن چیزی روی سرم شدم...

your prideWhere stories live. Discover now