تغییر

812 171 69
                                    

زنگ رو با شدت میکشیدم و منتظر بیرون اومدن اون پاپی بهم ریخته و عصبانی از اتاقش بودم...

تقریبا پنج دقیقه بود که بی وقفه صدای زنگ توی اتاق میپیچید ولی کسی ازاون اتاق بیرون نیومد...با عصبانیت به سمت اتاقش رفتم و زیر لب غرغر میکردم:

_کافیه دوباره تو گوشش پنبه گذاشته باشه تا گوشش رو همراه با همون پنبه ها ببرم بندازم جلوی سگام...

بعد از لگد زدن به در و با شدت باز شدنش داخل رفتم و با اتاق خالی مرتب شده ای رو به رو شدم...ناگهان ترس تمام وجودم رو گرفت...اتاق کوچیکی داشت اما با وحشت داخل رفتم و جزء به جزء اتاق رو دنبالش گشتم و وقتی ناامید به اینکه بلاخره موفق به فرار شده فکرکردم از اتاق بیرون اومدم و به سمت گوشی همراهم پا تند کردم تا بتونم هرچقدر سریع تر جلوشو بگیرم...

خشمی که تو وجودم از فرار اون پسر سرازیر شده بود باعث شده بود به شدت عرق کنم،ذهنم مدام دنبال لحظه ای که ممکنه فرصتش رو پیدا و فرار کرده باشه،میگشت...دنبال اینکه ممکنن دیشب صدایی شنیده باشم و همون لحظه ی در رفتنش باشه...

لعنت بهش نمیتونستم فکرکنم گوشی همراهم کدوم گوری گذاشتم پس به سمت تلفن کنار تختم رفتم ولی تا دستم به سمت تلفن دراز شد،در اصلی اتاق باز شد و با ورودش به اتاق به طور ناخودآگاهی تمام خشمم رو از بین برد و بدن منقبض شدم به حالت آرامش عجیبی برگشت...

با خستگی روی تخت نشستم و به پسری که سفیدی ونرمی پوستش تضاد قشنگی رو با لباس مردانه ی مشکی تنش ایجاد کرده بود خیره شدم...دکمه ی بالای پیراهنش رو باز گذاشته بود و ته لباس رو توی شلوار مشکی جذب زاپ دارش فرو برده بود...موهای نرم و سیاهش یک طرفه روی صورتش ریخته شده بود و همه ی اینها باعث شد یک لحظه فکرکنم واقعا سلیقه ی خوبی تو انتخاب کردن داشتم...

سینی صبحانه دستش بود و بدون توجه به منی که با نگاهم دنبال میکردمش به سمت میز کنار تخت رفت و سینی رو برای اولین بار با آرامش گذاشت،به سمتم برگشت و گفت:

+دوتا قهوه ست...یکیش واسه منه...تصمیم گرفتم تو اتاقم بخورمش و‌نمیتونستم دوتا سینی دستم بگیرم برای همین تو‌همین یکی گذاشتمش...بعد از تموم شدن کارم میام برش میدارم.

و بدون‌منتظر موندن برای جواب به سمت حمام رفت...به در حمام خیره بودم و مطمعن نبودم که چرا میخاستم زودتر از اونجا بیرون بیاد...درحالیکه دستکش بزرگی دستش بود و سبد لباسهای کثیف رو با یک دستش گرفته بود،بیرون اومد...با افتادن نگاهش بهم، تازه متوجه خودم شدم و برای جبران این چند لحظه که نگاه خیره مو ازش برنداشته بودم،صورتم رو به سمت دیگه ای چرخوندم و پوزخندی زدم:

_بلاخره مجبور شدی بپوشیشون

همونطور که به سمت میز صبحانه میرفتم،زیرچشمی نگاهش کردم.با دستی که تمیز بود لباسش رو مرتب کرد و گفت:

+بااینکه دست دومند ولی جنسای خوبی دارن،بدیش اینه همه مشکین...رنگ دیگه ای اگه داشتی و نخاستی بپوشی داوطلبانه قبول میکنم.

نگاهم به فنجون قهوه ی کنار فنجون خودم بود و بعد از اینکه قهوه مو سر کشیدم با حالت بی تفاوتی گفتم:

_بجز مشکی رنگ دیگه ای ندارم

با شنیدن دوباره ی صداش و حرفی که زد سمتش برگشتم...درحالیکه به سمت دیگه ی اتاق میرفت و سطل آشغال رو از پلاستیکش جدا میکرد گفت:

+سالای اول کارشناسی یه دوست پسر داشتم همیشه لباسای مشکی میپوشید چون فکرمیکرد اینجوری خفن تره...یه روز به زور بردمش خرید و لباسای رنگ روشن براش خریدم و بهش ثابت کردم که نوجوون نیست که دنبال خفن بودن باشه‌.

چشمهام دیگه ازاین گردتر نمیشدن...نگاهمو ازش گرفتم تا متوجه نشه ولی تمام‌فکرم بدون توجه به گستاخی و طعنه ی توی حرفهاش،درگیر این بود که چه اتفاقی افتاده و این پسر رو اینقدر تغییر داده؟

پسری که تا همین دیروز هر صبح صدای غرغرای ریزش رو بخاطر از خواب بیدار کردنش میشنیدم امروز قبل من بیدار شده بود و بدون‌هیچ سروصدایی کارهایی که هرروز بابتش مطمعنم نفرین میشدم رو با آرامش انجام میداد...لباسهایی که مطمعن بودم قراره توی همون کمد بپوسند و اون حتی نگاهم بهشون نمیندازه رو پوشیده بود و لعنت به اون پسر که انگار اون لباسها رو بهترین خیاط ها،سفارشی فقط برای خودش درست کرده بودند...و در آخر کسی که بجز تنفر توی نگاهش و زبون تندش هیچوقت چیز دیگه ای نصیبم نشده بود،حالا به راحتی صحبت میکرد و حتی برام از خاطراتش میگفت؟؟

با شنیدن صدای بسته شدن در متوجه بیرون رفتنش شدم...لباسم رو عوض کردم و سعی کردم بهش فکرنکنم ولی حقیقت این بود که وجودم ازاین پسر مطیع و صمیمی حتی بیشتر از اون وحشی تخس میترسید.

.............................................................
کوتاه بود ولی خب میدونی زیادی میخاستم‌توصیفات بهش اضافه کنم خسته کننده میشد...بجاش پارت بعدیو طولانی تر میذارم.

خب بگو ببینم چرا جین اینجوری عوض شده🤔

your prideOnde as histórias ganham vida. Descobre agora