لباس

750 162 136
                                    

چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم و سعی کردم با گذاشتن بالش روی سرم، صدای زنگ در که داخل اتاق پیچیده بود رو نشنیده بگیرم ولی لعنت بهش..‌.کسی که پشت در بود قصد بی خیال شدن رو نداشت...سرم رو‌بلند کردم و ساعت رو به روی تخت رو نگاهی انداختم....

دیشب بعد از اینکه جانگکوک اعلام کرد باید زودتر به خونه برگرده و نمیتونه منو برسونه، چان به همراه جیوون من رو رسونده بودند و تا دیروقت اینجا موندند و واقعا الان یعنی ساعت هفت صبح برای بیدار شدنم بعد از اون شب نشینی خیلی زود بود...

صدای وحشتناک در زدن فرد پشت در بازهم بلند شد و با عصبانیت بلند شدم و نشستم...واقعا نمی رفت...بعد از فحشی که زیرلب دادم با چشمهای نیمه باز به سمت در رفتم و بازش کردم...

لعنت به اون چشمهای درشت مشکی خیره که نگرانی داخلش موج میزد...جلو تر اومد و تمام صورت و بدنم رو با نگاه جست و جوگرانه ای، گشت:

+خوبی؟؟؟

در رو بستم و باعصبانیت گفتم:

_این وقت صبح اینجا چیکار میکنی؟

وسایل دستش رو زمین گذاشت و با راحت شدن خیالش، لبخندی زد:

+یادت رفته؟قرار بود از امروز کارمو شروع کنم...

پوف کلافه ای کشیدم و همون طور که پهلومو رو بنا به دلیلی که نمیدونستم، میخاروندم، گفتم:

_تو واقعا حرفای دیروز رو جدی گرفتی؟؟بیخیال بابا

و به سمت اتاقم حرکت کردم...تقریبا دم در اتاق رسیده بودم که بودم که با صداش متوقف شدم:

+ولی من کاملا جدیم...

برگشتم به سمتش و نگاهش کردم...هنوز جایی نزدیک به در ایستاده بود و طبق معمول با عقب دادن کتش و فرو بردن دستهاش داخل جیبهای شلوار مشکیش، این حرف رو زد...چشمهام رو بستم و‌خمیازه ای کشیدم...واقعا حوصله ی بحث نداشتم پس به کنار دستش اشاره ای کردم:

_اونا چین؟

+یه سری وسایل و لباس که ممکنه تو این شیش روز لازمم شه...

چند لحظه با چشمهای ریز نگاهش کردم و دستم رو تکونی دادم:

_بندازشون دور...تا وقتی اینجایی لباسایی که من بگم رو میپوشی.

لبخندش به کنار لبش رفته بود و سرش رو جلو آورد:

+اما لباسای تو که اندازه ی من نمیشن.

_چندتا از لباسایی که خودت داده بودی آوردم...اونا رو میپوشی.

+تو قبلا پوشیدیشون؟

_آره پس عملا دست سوم حساب میشن...

لبخند گوشه ی لبش بزرگتر شد و با برداشتن بسته ای که روی زمین گذاشته بود، به سمت در رفت که صداش کردم:

your prideWhere stories live. Discover now