شایعه

904 176 16
                                    

=لی هارا
با شنیدن این اسم،به خودم اومدم.جسم کوچیک کنارم شروع به تکون خوردن کرد،با نگرانی سمتش برگشتم،خاست بلند شه که دستشو گرفتم و با لرزی که از صدام مشخص بود گفتم:
_هارا...
حرف دیگه ای به ذهنم نرسید،فقط بلند شدم و محکم تو بغلم فشردمش.
مراسم انتخاب شروع شده بود و پنج نفر،پنج نفر مارو به سمت استیج نمایش میبردند و اینبار نوبت هارا بود.
+جین دوباره میبینمت؟؟
_آره هارا،قول میدم همدیگه رو ببینیم،شده حتی فرار میکنم و میام میبینمت.
+خوبه،خوشحالم باهات آشنا شدم.
و با سری پایین افتاده دستمو که هنوز محکم گرفته بودش از دور بازوش باز کرد و به سمت در رفت...
چند دقیقه بعد بود که صدای فریادهای هیجان زده ی آدمای اون بیرون رو شنیدم،میتونستم حدس بزنم نوبت هاراست که این غلغله به پا شده،ازاینکه فکر میکردم مردهای هول با نگاه های هوسبازشون به جسم کوچیک هارا با ولع نگاه میکنند،اعصابم‌خورد میشد.دستهامو روی گوشم گذاشتم و روی زمین نشستم،چشمهامو بستم که این صحنه های تصوراتم رو دیگه نبینم،اما با عوض شدن چهره هارا با جیوون حالم بدتر شد،سرمو محکم تکون میدادم که دستی شونه مو گرفت،به بالا نگاه کردم و آقای بانگ رو بالای سرم دیدم:
+نگران نباش جین،حواسم بهش هست،همونطور که حواسم به تو هم هست.
جوابشو ندادم و سرمو باز پایین انداختم
+با کسی صحبت کردم که بخرتت،مرد خوبیه و حداقل مطمعنم که بهت دست نمیزنه.
همونطور که سرم پایین بود گفتم:
_از کجا میدونید اون میتونه منو بخره.
سرمو با دستاش بالا آورد و گفت:
+با حرفایی که من راجع بهت پخش کردم میدونم کسی دیگه داوطلب خریدن همچین پسر سرکشی نمیشه.
_میتونم قبل رفتن هارا رو ببینم؟
کلافه نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
+ببینم چیکار میتونم بکنم،ولی بهت قول نمیدم.حالا بلند شو،شما آخرین نفرایید،باید الان نوبتتون شه.
سرمو تکون دادم و بلند شدم،با دلسوزی خاکهای لباسمو تکون دادو دوباره گفت:
+جین،نگران نباش،نمیذارم دست آدم بدی بیوفتی.
و حرکت کردیم.

بانگ منو جزو آخرین نفرات گذاشته بود،میدونستم بخاطر کم شدن مشتری ها اینکارو کرده ولی باز هم نمیتونستم نسبت به این مرد و محبتاش خوش بین باشم.اون کسی بود که منو به این جهنم آورد،جلو اومد و گفت:
+هارا جاش خوبه،کسی که خریدتش آدم بدی نیست و باید بگم بالاترین قیمت امشب که نهصدوپنجاه باکس بود رو برای هارا دادند...
بی توجه به حرفاش بلند شدم و سمت استیج رفتم،سرمو بالا گرفته بودم و سعی میکردم اضطرابمو پنهان کنم.زمانی که به وسط استیج رسیدم،چشم هام به پسر عجیب سر شب افتاد،آدم مهمی دیده میشد که آقای بانگ اونطوری جلوش خم و راست میشد،روی یکی از میزها خم شده بود،دستش رو تکیه گاهش کرده و بدون توجه به مراسم با فردی که زیردستش نشسته بود صحبت میکرد.مجری شروع کرد به معرفی کردن:
× خب خب و این پسر زیبای کنار ما کیم سوکجین،بیست و هفت ساله و تو آشپزی کردن معرکه ست،اگر به غذاهای خوشمزه علاقه دارید بیاید جلو.از دویست هزارتا تا شروع میکنیم...
سکوت...
دویست تا کسی نبود؟
باز هم سکوت...
استرس مجری حالا کاملا حس میشد.پوزخندی زدم و فکر میکردم اگر کسی منو نخرید شاید تونستم باز به زندگی قبلیم برگردم،هرچند خوش بینانه بود ولی باز هم دلم میخاست خوشبین باشم که صدایی بلند شد:
پسری همسن و سال خودم،با موهای کوتاه،خیلی کوتاه،در حد یک سانت و بلوند...جلیقه ای زیر کتش داشت که یقه ش تموم سینه ی عضلانیشو به نمایش میذاشت و به پشتی صندلیش تکیه داده بود:
÷این پسر همون پسر سرکش معروف شایعه های امشب نیست؟
مجری که حالا قرمز شده بود توان صحبت نداشت،به لکنت افتاده بود:
×اممممم شایعه؟؟اممم....شاید صحبتهایی از طرف...
که صدای بم شده و محکمی اجازه ادامه به صحبتهای دست و پاشکسته شو نداد...
+میخای به چی برسی کریس وو؟؟
به سمت صدا برگشتم،همون پسر عجیب امروز که حالا مستقیم به چشمام نگاه میکرد...پسر موکوتاه بلوند که مشخص شد اسمش کریس وو بود دستهاشو به حالت تدافعی بالا آورد و با خنده ای گفت:
÷هیچی...هیچی...فقط خاستم بدونید میخام پولامو خرج چی کنم.فکرنمیکردم توهم بخایش جانگکوک.
و بلند به سمت مجری گفت:
÷دویست و پنجاه تا
پسر عجیب یاهمون جانگکوک پوزخندی زد و صاف تر ایستاد،مجری که حالا خوشحال برای فرار کردن از مهلکه بود چکشش رو برداشت که صدایی از سمت مخالف کریس بلند شد:
٪ سیصدتا...
همه به سمت صدا برگشتند،پسری با موهای مشکی که به سمت عقب شانه شده بود سمتم لبخند بزرگ و قشنگی زد و به بانگ نگاهی انداخت،فهمیدم این همون مشتری مد نظر بانگ بود،پس برخلاف میلم لبخندی زدم،هرچند به بانگ اعتماد نداشتم اما اون لبخند انگار فرشته نجاتم بود.
÷اووههههه...هوسوک فکرنمیکردم توم علاقه به برده گرفتن داشته باشی،رقابت خوبی میشه، سیصدوپنجاه تا...
٪هنوزم علاقه ای ندارم،میخام از دست تو نجاتش بدم،چهارصدتا...
مرد چاقی که به هیجان اومده بود،از جا بلند شد و با ذوق داد زد:پونصد تا...
کریس سریع پونصدو پنجاه تا رو گفت و‌هوسوک با نگاه نگرانی به بانگ شیشصدتا رو فریاد زد...جو داغی شده بود و همه نگاه ها منتظر بین سه نفر میگشت که صدایی همه انتظارها رو به تعجب تبدیل کرد:
+یک میلیون...

...............................................................
یکم طولانی شد ولی خب باید به اینجا میرسید که بتونیم پارت بعد رو از دید جانگکوک بذاریم...
بوس بوس

your prideWhere stories live. Discover now