پشت بام

768 167 204
                                    

سرم رو پایین انداخته بودم و با شیشه ی خورد شده ی زیر پام بازی میکردم...توی دلم حس وحشتناک سنگینی رو احساس میکردم و برای اولین توی زندگیم به کسی حسادت کردم...

به هارا...

کسی که مطمعن بودم اندازه ی خواهرم دوستش دارم ولی در حال حاضر تا سر حد مرگ حسرت زندگیش رو میخوردم...فردا زمان مهلت شیش ماهه بود و هارا آزاد میشد و پس فردا میتونست به دنیای آزاد برگرده...

امروز صبح برای خداحافظی به عمارت جئون اومده بودند و حالا من در حالیکه توی اتاقم نشسته بودم، به لیوان شکسته ی زیر پام نگاه میکردم و حسرت آزادیی رو میخوردم که تا شیش ماه پیش، به هیچوجه قدردانش نبودم...
درسته به یونگی اعتماد داشتم و قول داده بود بعد از تموم شدن مهلت یکساله آزاد بشم ولی چرا اصلا باید آزادیم اینطور ازم‌ به خاطر سود افرادی که کمترین ارتباط رو با من داشتند، گرفته بشه؟؟؟

لب پایینم رو میجویدم و سعی میکردم به جای این حرص خوردن ها، برای آزادی هارا و سلامتی جیوون خوشحال باشم ولی لعنت بهش...امکان پذیر نبود...هرکار میکردم بازهم فکرم به همین سمت کشیده میشد...

صدای صاف کردن گلویی رو شنیدم و سرم رو بالا بردم...سعی کردم از پشت پره ی اشک نازک توی چشمهام به شخص مورد نظر نگاه کنم که با چهره ی نامفهوم رئیس کوچک، کسی که خریده بودتم، مواجه شدم...انگار تازه از شرکت برگشته بود که هنوز هم اور کت مشکی مارک دارش، تنش بود...جلو تر اومد و همونطور که کیف دستی چرمش رو روی میز کنارم تختم میگذاشت، پرسید:

+خوبی؟

سرم رو دوباره پایین انداختم و نگاهم رو به شیشه های خورد شده دادم...وقتی جوابی ازم نشنید، بازهم جلوتر اومد و با دیدن لیوان شکسته ی پایین تخت با نگرانی جلوی صورتم خم شد...چونه ام رو با دستش گرفت و خواست سرم رو بالا بیاره که با دلخوری صورتم رو از بین انگشتهای قویش بیرون کشیدم و غریدم:

_من خوبم فقط میخوام تنها باشم.

عقب رفت و ایستاد...نگاهش نمیکردم ولی کلافگیش رو کاملا از تکون خوردن هاش حس میکردم که دوباره با ثابت شدنش، صداش رو شنیدم:

+پاشو میخوام یه چیزیو نشونت بدم.

_الان حوصله ندارم.

این مدت رابطه م با جانگکوک خیلی راحت تر شده بود و رد کردن درخواستهاش مثل گذشته ترس نداشت...

+جین...پشیمون نمیشی...پاشو...

نگاهم رو بهش دادم که با چشمهایی که ازش خواهش میبارید بهم خیره بود...این نگاه از رئیس جئون بعید به نظر می اومد...به یاد کارهایی که این مدت برای ابراز پشیمونی انجام داده بود و کارهایی که برای درست شدن رابطه ی یونگی و جیمین کرده بود افتادم و بی میل بلند شدم...چشمهاش درخشیدند و با در آوردن اورکت و کت زیرش، دستش رو پشت کمرم قرار داد و به سمت در هدایتم کرد...

your prideWhere stories live. Discover now