هدیه

726 152 118
                                    

_خب تموم شد...میتونی خودتو ببینی.

به محض گفتن این حرف، جیمین از زیر دستم دوید و به سمت سرویس بهداشتی رفت...صدای فریاد خوشحالش رو که از داخل سرویس شنیدم، لبخندی زدم...

×وای عالی شده جینیی...مرسی...خیلی دوستش دارم.

سشوار خاموش رو روی میز گذاشتم و به سمتش رفتم...از پشت دستی به موهاش کشیدم و گفتم:

_خیلی خوب شده جیمینا...فردا برگردی سرکارت همه رو دیوونه میکنی...چی بود اون رنگ زرد قناری روی موهات؟؟؟

×فردا شرکت کیا هستند؟

همونطور که بی جهت دستهاش رو‌میشست و سعی میکرد بی اهمیت باشه، پرسید...خنده ای کردم و شیر آب رو بستم:

_همه هستند...جانگکوک هست...آیرین هست...نامجون هست...

بی توجه از کنارم گذشت و روی تخت نشست:

×فقط همینا هستند؟

میدونستم منظورش از این سوال ها چی بود اما نمیخواستم به همین راحتی جوابش رو بدم:

_آره همینان دیگه...احتمالا آقای هان هم باشه گفته بود...

×وای بس کن جین...یونگیم هست یا نه؟

بلاخره گفت.‌‌..با صدای بلندی خندیدم :

_بلاخره گفتی...آره اونم هست و قراره با این موها ببینتت و دیوونه بشه که چرا نمیتونه داشته باشدت.

لبخند غمگینی زد و در حالیکه با گوشه ی ملحفه ی تختش بازی میکرد، گفت:

× هی ما الان باهم دوستیم...فقط میخوام نظرشو بدونم.

از این حالش قلبم درد میگرفت و میدونستم یونگی هم وضعیت بهتری از پسر مو نقره ای کنارم نداشت...کنارش نشستم و همونطور که به پشتش دست میکشیدم، سعی کردم کمی دلداریش بدم:

_جیمینی...درست میشه...مطمعنم یونگیم از رنگ موهات خوشش میاد.

×میدونی اون بهم گفت موهامو بلوند کنم.

توی فکر فرو رفته بود و همچنان لبخند میزد...کمی منتظر موندم ولی مشخص بود جیمین قصد نداشت از افکارش بیرون بیاد پس با دستی که به پشتش میکشیدم ضربه ای به شونه اش زدم و درحال بلند شدن، گفتم:

_من میرم اتاقم دیگه...شبت بخیر

.

نزدیک افتادن توی‌ گرداب خواب بودم که متوجه شدم دستم رو گرفت:

+دستت نکردیش؟

چرخی خوردم و از گرداب بیرون اومدم...با چشمهای بسته هومی گفتم که صدای معترضش رو شنیدم:

+چرا؟؟؟خوشت نیومد؟

چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم و کلافه نفسم رو رها کردم:

your prideWhere stories live. Discover now