مشکل

695 151 310
                                    

جانگکوک شوک زده با حس لبهای دختر روی لبهای خودش، دستش رو به روی شونه اش گذاشت و دختر رو به سمت عقب هول کوچکی داد...

دختر ازش جدا شد و بعد از نگاهی که به طرف هردو‌ چشم مشکی پسر رو به روش چرخوند با جمع شدن پره ی اشکی داخل چشمهاش، به عقب تر رفت و لب زد:

*باید میدونستم...

قطره ی اشکی از چشمش چکید و بازهم عقب تر رفت...بینی اش رو بالا کشید و با نگاه پر از دردی به پسر تکیه زده به دیوار خیره شد:

*چرا؟؟؟

جانگکوک چشمهاش رو محکم بست و با باز کردنش، تکیه اش رو از دیوار گرفت و سعی کرد نزدیک تر به دختر بشه که دختر بازهم عقب تر رفت. حالا که به سر هال رسیده بود، با صدای بلندی فریاد زد:

*نزدیکم نشو...

پسر رئیس دستی به موهای بنفشش کشید و همونطور که سرجاش متوقف شده بود، گفت:

+چت شد آیرین؟؟من فقط آماده نبودم.

دوباره صدای فریاد دختر بلند شد:

*بسه دیگه...بسه دیگه دروغ نگو...

قطره های اشک با جریان بیشتری روی صورتش میریختند و در همون حال که گیره ی پشت موهای مشکیش رو باز کرد و به سمتی انداخت، ادامه داد:

*من احمقم...باید زودتر میفهمیدم باید میفهمیدم و بیشتر از این خودم رو تحقیر نمیکردم...

کفش های مشکی پاشنه بلندش رو به گوشه ی هال پرت کرد و صداش رو بلندتر کرد:

*چرا؟؟؟چرا من رو انتخاب کردی؟؟؟مگه چیکارت کرده بودم؟؟؟منکه خفه شده بودم و دیگه دم نمیزدم...

جانگکوک نمیدونست جواب دختر آشفته ی جلوی روش رو چطور باید میداد...عذاب وجدان، چیزی که قبل از اومدن جین به زندگیش، ذره ای ازش نمیدونست به ذهنش هجوم آورده بود و برای دختری که حالا روی زمین نشسته و دامن لباس سبزش رو روی صورتش گرفته و گریه هاشو دفن میکرد، احساس تاسف کرد...

آیرین همیشه منشی با ملاحظه و تلاشگری براش بود که از وقتی عشقش رو رد کرد، حتی یک بار هم برخلاف خیلی های دیگه، باعث آزار و اذیتش نشده بود...

با احتیاط جلوتر رفت و رو به روی دختر نشست...جانگکوک آدم دلداری دادن نبود و اون لحظه نمیدونست چی میتونست دل دختر رو آروم کنه...پس با اولین جمله ای که به ذهنش اومد، شونه ی آیرین رو‌گرفت:

+آیرین اشتباه میکنی...

سر دختر به سرعت بالا اومد و با نگاه داخل چشمهای پسر رو به روش، گفت:

*اشتباه میکنم؟؟؟اشتباه میکنم رئیس؟؟؟اگه اشتباه میکنم چرا نذاشتی ببوسمت؟؟؟اصلا چرا نمیبوسیم تا بفهمم؟

باز هم یقه ی پسر مقابلش رو گرفت و با جلو دادن لبهاش، چشمهای مشکیش رو بست...لحظه ها میگذشتند و آیرین حتی تکون خوردن پسر رو به روش رو حس نمیکرد و در نهایت صدای غمگینش رو شنید:

your prideWhere stories live. Discover now