قول

806 155 132
                                    

ظرف خالی شده ی روی‌میز رو برداشت و به سمت آشپزخونه حرکت کرد که صدای دختر موبنفش رو از داخل اتاق، درحالیکه با کسی پشت تلفن صحبت میکرد، شنید:

* آره فکر خوبیه...به خودش نشون بدی بهتره.

سرش رو چرخوند و کمی به داخل اتاق نگاه کرد...دوست دختر همیشه سرتقش رو با چهره ای نگران دید که میگفت:

* جئون....مطمعنی میخوای اینکارو کنی؟؟؟

لحظه ای مکث و با فرستادن دسته ای از موهای بنفشش به پشت موهاش، ادامه داد:

*باشه من خونه ی چانم الان بیا شامم همینجا باش...

با قطع کردن تلفن توسط دختر، در رو کمی باز کرد و از همونجا سمتش نگاه کرد:

×کی میخواد بیاد اینجا؟

دختر از روی تخت بلند شد و همونطور که به سمت پسر اخم کرده می اومد لبخندی زد:

* جئون میخواد بیاد...تو که مشکلی نداری؟

ابروهاش رو از تعجب بالا انداخت:

×جئون؟؟؟رئیس رو میگی؟؟؟

* آره...اگه نمیخوای...

گفت و با دستهای گره کرده دور شونه های دوست پسر قدبلندش، نگاهش کرد...چان متعجب بهش نگاه میکرد و با زدن فکری به سرش متقابلا لبخندی زد:

×نه مشکلی ندارم...فقط تعجب کردم رئیسم میخواد بیاد خونه م...

بوسه ای روی لبهای دختر زد و ادامه داد:

×پس بهتره برم یکم خرید کنم.

با گرفتن تایید از جیوون جدا شد و در حالیکه کت و تلفن همراهش رو برمیداشت از آپارتمان کوچکش بیرون زد... به محض خارج شدن از در شماره ی شخصی رو گرفت و‌منتظر وصل شدن تماس موند:

_الو...

×جین کجایی؟؟؟

با عجله گفت و با باز شدن درهای آسانسور به بیرون پرید:

_سرکار بودم دارم برمیگردم‌ خونه...

×اوکی..فلشم همراهته؟

جین‌متعجب از هول شدگی دوستش، جواب داد:

_نه خونه ست...چطور؟؟؟

در ماشینش رو باز کرد و داخل نشست:

×پس اگه میتونی رفتی خونه برش دار و برام‌ بیارش...لازمش دارم.

_الان؟؟؟کجایی تو؟؟

جین با اعتراض پرسید و چان همونطور که کتش رو کنارش میگذاشت، جواب داد:

×من خونه ام...بیا جیوونم اینجاست شام رو دور هم باشیم.

_باشه من نزدیک خونه م... یه دوش بگیرم، فلشو بردارم میام.

خوشحال از جواب دادن نقشه ایش، موافقتی کرد و با قطع شدن تلفن، خنده ای کرد...

حال پریشون این روزهای دوستش رو‌ میدید و دیدن دلتنگی و بی قراری اش برای رئیس مغرور و لجبازش، قلبش رو بیشتر از همیشه فشرده میکرد...چان خیلی وقت بود که از علاقه ی برادر دوست دخترش، به اون ‌مرد مطلع بود و برای کمتر بی طاقتی کردنش، جین رو تشویق به دیدن استاد خواهرش میکرد...

your prideΌπου ζουν οι ιστορίες. Ανακάλυψε τώρα