پماد کبودی

786 151 211
                                    

روی کاناپه دراز کشیدم و کنارم روی زمین نشست...

نگاهش خیره به پماد دستش بود و نگاهم نمیکرد و این فرصت خوبی رو به من داده بود تا به چهره ش با خیال راحت زل بزنم...

به لاخ موی افتاده ی روی صورتش که رنگ بنفشش عقب رفته بود و مشکی موهاش از ریشه دیده میشد...به چشمهای درشت و مشکیش که پایین رو نگاه میکرد، به بینی گرد خوش فرمش و به لبهای نازک صورتی رنگش...جدیدا همینقدر به جزئیاتش علاقه مند شده بودم و چراییش رو بخاطر همون شب و لذتی که بهم داده بود میدونستم...

با بالا اومدن چشمهاش، نگاهم رو ازش دزدیدم و با بالا آوردن بسته ی پماد، نشونم دادش:

+اینجا نوشته باید روزی دو بار بزنیش تا کاملا از بین برن...امروز که از نیمه رد شد همین یه بار رو بزنیم باز تا فردا صبح...

سرم رو به نشونه ی تایید حرفش تکون دادم و لحظه ای نگذشت که سردی ماده ای رو روی استخون ترقوه ام حس کردم...

کمی از محتوای پماد رو روی بدنم و قسمت کبودش ریخته بود و با جلو آوردن دو انگشتش، برای ماساژ اون ماده، احساس کرختی عجیبی روی بدنم کردنم...

شروع کرد به دورانی گردوندن دستهاش و با اخمی به اون قسمت خیره بود...فشار دستهاش هر لحظه بیشتر میشد تا طاقت نیاوردم و بلاخره صورتم از درد توی هم رفت و کمی جمع شدم...نگاهش بهم افتاد و با کم کردن فشار دستش، گفت:

+بی شرف گاز گرفته...مرتیکه ی وحشی...

لبم رو گازی گرفتم و جوابی برای گفتن نداشتم که دوباره صدای پر از حرصش اومد:

+فقط بلدی منو عقیم کنی ها؟ این‌مرتیکه هرکاری خواسته کرده و ...

حرفش رو با عصبانیت قطع کردم...چه فکری میکرد با خودش؟؟ که اون من رو میزد و من با گریه نگاهش میکردم؟؟با خشم جوابش رو بین حرفش دادم:

_کبودی زیر چشمشو یادت رفته؟؟؟فکر میکنی با نگاه کردن درست شده؟؟ فقط اون زورش بیشتر از من بود...

+از منم بیشتر؟؟جای مشتتو هنوز یادمه...

از یادآوریش لبهام رو داخل دهانم کشیدم...پشیمون نبودم، خجالت هم نمیکشیدم ولی جوابی برای دادن نداشتم...بعد از چند دقیقه ای که سکوت بینمون بود، آروم گفتم:

_تو مقابله نمیکردی...

نگاهم کرد و لحظه ای توی چشمهای همدیگه بدون حرفی خیره بودیم که دوباره نگاهش رو ازم گرفت و از پماد توی بسته، کمی روی دو انگشتش ریخت...

نگاهش میکردم و میخواستم دوباره نگاهش رو بالا بیاره که با حس دستش روی سر سینه م نفسم گرفت...چندثانیه ثابت موند و همزمان با ثابت موندن اون، نفس من هم گیر کرده بود و راه بیرون رفتنش رو پیدا نمیکرد...آروم و کم فشار شروع به حرکت کرد...ماساژ میداد و به حال من بی توجه بود...

your prideWhere stories live. Discover now