خانواده

697 132 120
                                    

دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا خنده م مشخص نشه ولی متاسفانه جیوون به قدری بلند خندید که تمام تلاشهام بی فایده شد...هارا ولی با همون لباس سفیدش ایستاده بود و متعجب به ما نگاه میکرد:

* چی شد؟

با تردید پرسید و سعی کردم خنده ام رو تموم کنم:

_هیچی عزیزم جانگکوک یه شوخی کرد.

+ولی من شوخی نکردم...تو از این به بعد خواهر منی.یادت باشه.

انگشتش رو به سمت دختر موقهوه ای تکون داد و با تحکم گفت...لبخندی از این حسادتش زدم و در حالیکه دست جیوون روی بازوم، رو به نوازش گرفته بودم، برای داشتن همچین فرشته ای کنارم، خداروشکر میکردم که هارا با نگاهی به سمت رئیسش با چشمهایی گرد شده و لکنت پرسید:

* چرا ؟؟

خندیدم و با بستن محکم چشمهام خواستم حرفی بزنم که جانگکوک یکی از دست هاش رواز جیب شلوارش بیرون آورد و داخل هوا تکونی داد:

+بعدا بیشتر بهت میگم.

دختر موقهوه ای داخل لباس عروس، بعد از نگاه رفت و برگشتی بین دوست پسرم و من در آخر نگاهش رو به خواهرم داد و با تاییدی که ازش گرفت، اسمم رو صدا زد:

* امممم جین...میخواستم بهت یه چیزی بگم.

توجهم رو بهش دادم:

_جانم بگو...

لب پایینش رو گازی گرفت و درحالیکه با دست موهای ریخته روی صورتش رو به عقب هل میداد، گفت:

* عاااامممم...خب میدونی من و نامجون یه مدته شروع کردیم میدونی برای مراسممون دنبال خانواده م گشتیم...

کنجکاوانه نگاهم سمتش بود که شروع کرد با انگشتهای دستش بازی کردن...بعد از مدتی سکوت بلاخره دوست پسر مومشکیم پرسید:

+خب ادامه ش؟

نگاهش رو از پایین برداشت و به سمت جانگکوک و بعد دوباره به من داد:

* خب ما فهمیدیم که ...فهمیدیم که پدر و مادرم یک ماه بعد از به دنیا اومدن من توی...توی یه آتیش سوزی ... کشته شدن...

صداش موقع ادای کلمه ی آخر ضعیف شده بود و جیوون با ول کردن بازوی من به سمتش رفت..سرش رو پایین انداخت و با فرو فرستادن بغضش ادامه داد:

* کسایی که نامجون باهاشون صحبت کرد، گفتند من بعد اونا به خانواده ی عموم سپرده شدم و اونام...اونام چون اعتیاد داشتند، تو همون سن... تو‌همون بچگی... منو فروختند.

سرش رو بالا آورد و چشمهاش رو دیدم که خیس شده بودند... خواهرم دستش رو دور بدن ظریف هارا حلقه کرد و ادامه ی صحبتش رو گفت:

× برای همین هارا خونه ی نامجون مستخدمی میکرده و الان فهمیدن چندسال پیش عموش تحت تاثیر مواد، خودکشی کرده و خانواده ش هم ناپدید شدن...

your prideWhere stories live. Discover now