تماس

749 156 342
                                    

ظرف پاپکورن رو برداشتم و به سمت پذیرایی رفتم...نفهمیدم چی گفتند و چطور شد که الان همه در حالیکه جلوی تلویزیون مینشستند، منتظر رسیدن من و پلی کردن فیلمی که چان میگفت بودند...

روی کاناپه ی بزرگ جلوی تلویزیون جیوون، چان، جیمین و‌ یونگی نشسته بودند و روی مبل نزدیک تر به من جانگکوک بود...نامجون و‌ هارا هم روی مبل طرف مقابل نشسته بودند و تنها جای خالی کاناپه ی دونفره ای بود که دیدی درست به تلویزیون نداشت...

ظرف رو روی میزی که نامجون برای گذاشتن پاهاش، نزدیک تر کشیده بود گذاشتم و با نگاهی به اطراف، تنها جای مناسبی که به نظرم می رسید نشستم...پایین مبلی که جانگکوک نشسته بود به پایه اش تکیه دادم و فیلم رو پلی کردیم...

نفهمیدم چقدر از زمان فیلم‌ گذشته بود که با رسیدن صحنه ی ترسناک فیلم، خودم رو جمع تر کردم و به ساق پای جانگکوک چنگ کوچکی زدم...

خب همه از ترسو بودن من به اندازه ی کافی مطلع بودند و حتی مطمعنم اون لحظه پوزخند روی لبهای یونگی برای حالت من بود...
به شلوار پسر مقابلم چنگ زدم و لحظه ای بعد با تکونی که به خودش داد، خودم رو بین پاهای عضلانی و محکمش دیدم و دستهاش که روی شونه های میلغزیدند...

احساس امنیت میکردم و با باز کردن عضلاتم راحت تر نشستم...پاهاش رو باز تر کرده بود تا راحت تر بشینم و من هم کم کم با رسیدن به قسمت آروم فیلم همونطور که سرم رو کج کردم و روی ران پاش گذاشته بودم، بدون هیچ فکری،به قسمت برجسته ی پشت ساق پاش، آروم دست میکشیدم...

لحظه ی قشنگی بود و بی نهایت غرقش بودم و به مکالمه ی دو خواهر داخل فیلم گوش میدادم که ناگهان با روح داستان که از صندلی پشتی جیغی کشید، با وحشت سر جام لرزیدم و صورتم رو برگردوندم...

ترسیده بودم و درک موقعیتم سخت بود که با صدای سرفه ی یونگی به خودم اومدم...
تازه وضعیت خودم رو در حالیکه دستم رو روی کشاله ی ران جانگکوک گذاشته بودم و سرم رو بین پاهاش فرو کرده و فشار میدادم، متوجه شدم...

به خودم اومدم و سرم رو بلند کردم...چشمهای مشکی جانگکوک اولین چیزی بود که روی خودم دیدم و شوکه و خجالت زده خودم رو عقب کشیدم...درحالیکه از بین پاهاش بیرون می اومدم، بلند شدن صدای تلفنم باعث نجاتم شد...

بلند شدم و زیر نگاه های داغ پسر نشسته به سمت اتاقم رفتم...تلفنم رو برداشتم و به صفحه اش نگاه کردم...همون شماره ی همیشگی...نباید جواب میدادم ولی برای پرت کردن حواسم از اتفاق چندلحظه پیش،دکمه ی برقراری تماس رو زدم:

_الو...

مثه همیشه صدایی نیومد و این بار به خودم جرئت بیشتری دادم:

_الو تهیونگ...

صدای پوزخندی بلند شد و باز هم کسی حرف نزد..روی تخت نشستم و گفتم:

your prideWhere stories live. Discover now