استاد بازی

790 157 468
                                    

اومده بود و از جایی وسط پذیرایی صدام میزد...از صیح منتظرش بودم و حالا اومده بود...دقیقا زمانی که نباید می اومد و حالا که به هیچوجه نباید جلوی چشمهام میبود...

با پایین لباسم اشکهای ریخته روی صورتم رو خشک کردم و روی پاهام بلند شدم...میلرزیدن ولی من لعنتی نباید بیشتر از این حقیر و ضعیف میشدم...

به سختی حرکت کردم و برای سوزش وحشتناک دلم، دستم رو روی قفسه ی سینه ام فشار دادم...قدم دوم رو برنداشته بودم که در اتاق باز شد و دیدمش...

برق رو روشن کرد و با دیدنم انگار که شوکه شده بود، سمتم دوید...صورتم رو بین دستهاش گرفت و با چشمهای لعنتی نگرانی گفت:

+چی شده؟؟ گریه کردی؟؟ جینی...

با تمام توانی که برام مونده بود، دستهاشو پس زدم و بین حرفهاش با صدای آرومی غریدم:

_برو بیرون...

+نه باید بهم بگی چی شده...بگو تا هرکی بهت چیزی گفته رو برای غلط کردم به پات بندازم...

دستهاش که حالا شونه هام رو گرفته بود، دوباره پس زدم...سرم رو بالا آوردم و درحالیکه به چشمهاش خیره بودم، ازش چندقدم فاصله گرفتم:

_با تهیونگ حرف زدم...برای همین میترسیدی ها؟؟؟برای همین میگفتی جوابشو ندم...میدونستی قراره بهم چیا...

اخم روی صورتش نشسته بود و درحالیکه دستهاش رو توی جیبهاش میکرد، بین حرفم پرسید:

+ چی بهت گفته؟؟؟

_هرچی که لازم بود بدونم...هرچی که راجع به تو و اون بازیای لعنتیت باید میدونستم.

دستی به صورتم کشیدم تا جلوی ریزش دوباره ی بغضم رو بگیرم...اخم هاش غلیظ تر شد و چشمهاش مستقیم هدفم گرفته بود:

+ فکر میکردم تا الان تهیونگ رو شناخته باشی...اون جز دشمنی با من هدف دیگه ای تو زندگیش...

_تهیونگ رو‌ شناختم...تو رو نشناخته بودم.

بین حرفش پریدم و با خشم وحشتناکی که بدنم رو‌‌میلرزوند گفتم...کمی جلو اومد و باز پرسید:

+بهت چی گفته؟؟بگو تا ...

_تا بازم خرت کنم؟؟؟ تا بازم بهت از اون محبتای مسخره کنم و گولت بزنم؟؟؟ همیشه به استاد بازی بودنت افتخار میکردی و من احمق نفهمیدم منم به بازی گرفتی.

دندونهام رو روی هم فشار میدادم و فکم سفت سفت شده بود...قلبم هنوز درد میکرد ولی خشمگین هم بودم و این خشم همیشه روی تمام احساساتم رو میپوشوند...بازهم جلوتر اومد و دستش رو به سمتم دراز کرد:

+جین فقط بگو چی...

_میخوای بدونی چی گفت؟؟ گفت بانگ کیه...گفت تو کیی و گفت چطور اون ناپدری لعنتیمو راضی کردی منو به اون خفت بندازه...

your prideWhere stories live. Discover now