لامبورگینی زرد

831 162 42
                                    


دو روز بعد برای من به اندازه دوسال گذشت...هربار به جیمین نگاه میکردم،اون دختر خدمتکار رو میدیدم و هربار که با نگهبان های غول آسای عمارت برخورد میکردم سراسر وجودم پر از استرس میشد...ترس از نتونستن و ترس از ناامید کردن هارا...هرچند زمانی که خابگاه بودم هم یک بار هارا برای فرار بمن کمک کرده بود و من بازهم گیر افتاده بودم ولی این بار پای چیزای مهمتری وسط بود که مجبورم میکردن بیشتر و بیشتر از موفق نشدن بترسم...

روز موعود رسید و من از خدا ممنون بودم که دقیقا همون روز جانگکوک برای محموله ی جدیدی که رسیده بود،از دیروز خونه نبود و به تبع همه کمتر روی انجام کارشون دقت میکردند...از وقتی بیدار شده بودم از اتاق بیرون نرفتم و منتظر اون دختر هکر خدمتکار موندم که بلاخره در باز شد و ازم خاست که طبق معمول پنج دقیقه بعد از اون به کتابخونه برم...هر چیزی که ممکن بود سد راهم بشه رو در نظر گرفته بودم و بعد از آخرین باری که با هارا صحبت کردم،پنجره های کتابخونه رو که سمت بیرون بود چک کرده بودم...کتابخونه طبقه دوم بود و برای همون ارتفاع زیادی نداشت ولی همون ارتفاع هم برای آسیب دیدن پام و خراب شدن نقشه کافی بود...برای همین از لباسهای عاریه ای همیشه مشکی جانگکوک که تو کمد اتاقم ردیف شده بود،ند طناب کوچیکی درست کردم و خداروشکر کردم دوربین ها اون زمان هک شدند و کسی اونا رو تو دستم نمیبینه...

زمانی که از کمد بیرون کشیدمشون،یک لحظه به این نقشه شک کردم.کاملا شبیه یک داستان مسخره دیده میشد،مثه فیلمای آبکی که زندانی با ملحفه های زندانش طناب درست میکنه و موفق به فرار میشه...اما نه...دیگه نه زمان شک داشتم و نه زمان برای کشیدن نقشه جدید، برای همین با سرعت به سمت کتابخونه حرکت کردم...

به محض وارد شدن بادگرمی مثه همیشه به صورتم خورد که اطمینان و جرئتمو کمی بیشتر میکرد...به سمت تلفن وسط سالن رفتم و گوشی رو برداشتم:

-هارا؟

+اوه جین...چقدر دیر اومدی...داشتم سکته میکردم.

-ببخشید...باید یه چیزایی رو برمیداشتم..

+خب بگو...نقشه ت چیه؟من چجوری میتونم کمکت کنم؟

-هارا...عزیزم...تو کمکتو با گفتن اون اطلاعات کردی...الان فقط ازت میخام گوشی دستت باشه و زمانی که من دارم نقشه مو اجرا میکنم تظاهر به صحبت کنی تا دوربینا ،چیزی رو نشون ندن...بعد از یه ربع گوشی رو بذار و طوری که همیشه رفتار میکردی،رفتار کن...من شمارتو دارم...به محض خروجم باهات تماس میگیرم.باشه؟

چندلحظه مکث کرد و بعد باشه ی آرومی که شنیدنش زحمت زیادی میخاست رو گفت،بعد از مطمعن شدن از شنیدن صداش سعی کردم کمی از نگرانیش کم کنم:

-هارا...بعد از آزاد شدن وقتی یه کار خوب پیدا کردم میام سراغت و من و تو و جیوون باهم زندگی میکنیم.اونوقت تو یه آدم آزادی و میتونی با خیال راحت به رئیس کیم فکرکنی...فعلا به اون روز فکرکن...

your prideWhere stories live. Discover now