افتراستوری اول

414 62 97
                                    

سیگار سوخته ی دستش رو از بالکن بزرگ مقابلش به پایین پرت کرد و نگاهش رو به صحنه ی سرسبز روبه رو دوخت...

درختهای چنار بلند و باغچه های گلکاری شده... کارکنانی که هرکدوم مشغول به وظیفه ای، از سمتی به سمت دیگر میرفتند... نور خورشیدی که داخل استخر آبی رنگ بین باغچه ها افتاده بود... ساختمان هایی بلند به سبک دوره های مختلف هنری که در هر گوشه از محوطه ی بزرگ به چشم میخوردند و در آخر صدای گوش نواز گنجشک هایی که از لای درختها، آواز میخواندند...

همه و همه نشان دهنده ی زندگی پرشور و نشاطی بود که آشنایی با همسر و حضورش برایش به ارمغان آورد و خیره شدن به این صحنه ی رویایی، چیزی بود که همیشه و هرزمان خاطرش رو آرامش می داد...

ولی در این لحظه، جانگکوک با وجود همه ی این ها، چیزی جز خشم و حسادت احساس نمیکرد...

سیگار بعدی رو بیرون کشید و فندکش رو آماده کرد...

جرقه ی اول، دوم و سوم... هیچ آتیشی از فندک کنده کاری شده ی نقره ای رنگ، خارج نشد و مرد خشمگین، لعنتی زیر لب فرستاد:

+ فاک...

_ جانگکوک.

لحن هشداری جین رو از پشتش شنید و با عصبانیت فندک رو همراه با سیگار خاموش به روی میز انداخت و به طرف همسرش برگشت:

+ نمیتونم تحملش کنم.

با صدای آهسته غرید و جین با بالاتر کشیدن بچه ی چهارساله ای که در آغوش داشت، لبش رو گازی گرفت:

_ خواهش میکنم.

با چشمانی پر از التماس گفت و مرد کنار بالکن به سمتش حرکت کرد... اور کت طوسی رنگش رو عقب داد و جلوی همسر نشسته روی صندلی اش زانو زد:

+ تو اصلا به من فکر میکردی؟؟؟ دلتنگم شده بودی؟؟؟

_ معلومه که دلتنگت شده بودم عزیزم.

یکی از دستهاش رو از دور کودک باز کرد و روی موهای همسرش که حالا روی زانواش بودند، کشید:

_ یکدفعه ای شد... درد زایمان که خبر نمیکنه... برای همین نامجون مجبور شد داهیون رو پیش ما بیاره...

جانگکوک سرش رو کمی بلند کرد و گونه اش رو به زانوی جین کشید:

+ من یه هفته ست ندیدمت... اینقدر سختم بود که تا اینجا رو دویدم و حالا میبینم این اختاپوس، دورت چنبره زده و حتی نمیتونم بغلت کنم.

آهسته به این روی ناراحت و لوس همسرش خندید و باز دست لای موهای مشکی اش برد:

_ میدونم عزیزم... منم دلم میخواد بغلت کنم ولی هارا خواهرته... پس برادر داشتن به چه دردی میخوره؟؟ تازه خودت اصرار داشتی یادت نمیاد؟؟؟

+ فاک.

جانگکوک با یادآوری حمایتش از بارداری زودهنگام هارا، زیر لب گفت و جین ضربه ای آهسته به سرش زد:

your prideWhere stories live. Discover now