تماس تصویری

599 109 59
                                    

عصبانی بودم ولی هیچوقت نمیخواستم این اتفاق رخ بده و برای همین با قدم هایی سریع طول راهروی بیمارستان رو طی کردم و دم اتاقی که پرستار گفته بود، خواهرم رو دیدم که نشسته روی صندلی مقابل در، سرش رو به دیوار تکیه داده بود...

_ جیوون

صداش زدم و با دیدنم اشکهاش که انگار تازه خشک شده بودند، باز به راه افتادند و به سمتم دوید...

خودش رو داخل آغوشم انداخت و سعی کردم سوال هام رو جایی داخل ذهنم، برای فعلا پنهان کنم.

کم کم آروم شد و با بلند کردن سرش، بینیش رو بالا کشید:

• بیهوشه... میگن سکته کرده... میخوای ببینیش؟

سرم رو به دو طرف تکون دادم و دستم رو نوازش وار پشتش کشیدم:

_ نه، الان نه... الان میخوام پیش تو باشم... تو خوبی؟

بغضش دوباره قصد باز شدن داشت و از چهره و صداش مشخص بود که به سختی سعی میکرد جلوش رو بگیره:

• من باید جواب میگرفتم جین... به خاطر تو رفتم سراغشون... ولی مامان ... مامان واقعا نمیدونست چه بلایی سر... سر تو اومده.

بریده بریده گفت و از این حجم وقاحت اون زن، پوزخندی زدم:

_ نمیدونست؟؟؟ خودش اومد بهم خبر داد اونم وقتی من فکر میکردم این راهو به خاطر حمایت از من اومده.

دستهای جیوون به روی صورتم بالا اومد و درحالیکه نگاهم رو به سمت خودش برمیگردوند، لب زد:

• نمیدونست جین... اگه میدونست الان وضعش این نبود... منم بهش گفتم... سرش داد کشیدم گفتم تو چطور مادریی که پسر خودتو به بردگی فروختی... باور کن اون چشما مشخص بود که از چیزی اطلاع نداشتن...

_ ولی...

• مطمعنم بابا یه چیزایی بهش گفته ولی واقعیت نداشتن... وقتی بهش گفتم تو چی کشیدی... وقتی گفتم... افتاد.

اشکهاش راه خودشون رو پیدا کرده بودند و صورتش حالا خیس خیس بود...
چشمهام رو بستم و برای آرامش دادن بهش سرم رو کمی تکون دادم و دوباره به آغوش کشیدمش که صدای دوست قدبلندم رو شنیدم:

× سلام جین اومدی... بیا عزیزم، بیا اینو بخور.

قسمت آخر حرفش رو درحالیکه جیوون رو از بغلم بیرون میکشید و آبمیوه ای که گرفته بود رو بهش میداد گفت و رو به سمتم کرد:

× این چند روز فقط گریه میکرد... قندش چندبار افتاده...

روی صندلی به همراه خواهرم نشست و به در اتاق کنارشون نگاه کردم:

_ هستی پیشش من برم داخل؟؟

از چان پرسیدم و با تاییدی که کرد، مردد به سمت در به راه افتادم... دستگیره ی در رو پایین دادم و با قورت دادن آب جمع شده داخل گلوم، وارد اتاق شدم...

your prideWhere stories live. Discover now