جلسه

758 160 105
                                    

خودکار رو روی برگه میچرخوندم و دایره های بی هدفی میکشیدم...جلسه تقریبا یک ساعتی میشد که شروع شده بود و من به عنوان دستیار جانگکوک، صندلی کنارش، رو به روی صندلی یونگی نشسته بودم و به حرفهایی که به هیچ وجه ازشون سر در نمیاوردم گوش میدادم...

خسته از ادامه دار بودن این جلسه سرم رو بالا آوردم که با دو مردمک سبز خیره به خودم مواجه شدم...همون مرد جلسه ی قبل بود که این بار هم از اول جلسه بهم زل زده بود و نگاه کثیفش هزار تا حرف داشت...صورتم رو ازش برگردوندم و به سمت جانگکوک نگاه کردم...

به پشتی صندلیی که بزرگ و در راس بودنش، برتریش رو نشون میداد، تکیه داده بود و در حالیکه به برگه ی جلوی روش نگاه میکرد، با خودکار داخل دستش ور‌میرفت...به اون جذبه و ابهت نگاه میکردم و توی ذهنم با پسر بی دفاع کابوس دیده ی دیشب مقایسه ش میکردم... اون پسر دیشب هرکسی بود جز این مرد قدرتمند رو به روم... بهش خیره بودم که متوجه شدم سرش رو بالا آورد و نگاهمون برای لحظه ای درهم گره خورد...اخم وحشتناکی که روی صورتش نقش بسته بود جای خودش رو به لبخند گرمی داد و با همون حالت به سمتم کمی خم شد:

+خسته شدی؟

سرم رو تکونی دادم و آروم جواب دادم:

_فقط یکم...

بعد از پلک تقریبا طولانیی که زد، دوباره صاف نشست و به پشتی صندلیش تکیه داد و با صدای محکمی به سمتم گفت:

+برو و به خانم بائه بگو از صفحه ی سی ۱۱۴ چشم انداز شراکت، به تعداد پرینت بگیره و بیار.

آخر حرفش چشمکی به سمتم زد که باعث چرخیدن کلافه ی سر یونگی شد...لبخندمو خوردم و بلند شدم به سمت در قدم برداشتم...

.

در رو پشت سرم بستم و به آیرین که با تلفن صحبت میکرد نگاه کردم...به سمت میزش رفتم و دستم رو روی جعبه ی تلفن گذاشتم و با سر اشاره کردم که زودتر قطع کنه...تند مکالمه شو سر و سامونی داد و با نگاهی به سمتم گوشی رو سرجاش گذاشت:

×چرا بیرون اومدی؟جلسه تموم شده؟

_نه رئیس گفتند که از روی برگه ی سی ۱۱۴ چشم انداز شراکت به تعداد پرینت بگیری....

اخمی از تعجب کرد و در حالیکه انگشتهاش روی سیستم میچرخیدند، گفت:

×دیروز گرفته بودم که...روی میزشون گذاشته بودم.

شونه ای بالا انداختم و کنارش روی کاناپه ی راحتی خودمو ولو کردم:

_نمیدونم ولی اون جلسه شدیدا خسته کننده بود...خوشحالم بیرون اومدم.

با زدن دکمه ای به سمت دستگاه پرینتر بزرگ گوشه ی اتاق رفت...با شمردن برگه ها به سمتم گرفتشون:

×میدونم...بیا...رفتی داخل جلوی هرکدوم یکی از اینا رو بذار.

برگه ها رو گرفتم و ناله ای کردم:

your prideWhere stories live. Discover now