تنبیه

810 166 213
                                    

دستهام رو به خاطر سردی هوا داخل جیبهای کاپشنم کردم و سرم رو پایین گرفتم تا بیشتر توی شالگردنی که انداخته بودم فرو بره...

خیابون رو پیچیدم و وارد کوچه ای که خونه م داخلش بود، شدم...تقریبا به اواسط کوچه رسیده بودم....بعد از خمیازه ای که کشیدم‌ سرم رو بالا بردم و به سمت آپارتمانی که زندگی میکردم نگاهی انداختم که دیدمش...

بنز مشکیی که دم در آپارتمانم پارک شده بود و پسری که با لباسهای همرنگ ماشین، بهش تکیه داده بود...قدم هام رو تندتر برداشتم و به سمتش حرکت کردم...از فاصله ی چند قدمی باصدای بلندی گفتم:

_سلام...اینجا چرا وایستادی؟؟؟هوا سرده...

لبخندی زد و دستکش چرم‌مشکیش رو درآورد و دست دادیم:

+سلام...تو‌ ماشین نشسته بودم دیدم داری میای اومدم بیرون...

_پس چرا سر دماغت اینقدر قرمز شده...

با خنده ی کوچکی گفتم و سعی کردم نگاه خیره اش روی خودمو نادیده بگیرم...در رو با دستش جلو گرفت تا بتونم بازش کنم:

+بخاری ماشین خرابه..

ابرویی بالا انداختم و‌ در حالیکه کلید در رو مینداختم ادامه دادم:

_بیا داخل...حداقل تو راهرو وایمیستادی...

دستکشهای در آورده شو داخل جیبش گذاشت و نفس گرمی رو بین دستهاش بیرون داد:

+بهت چندبار زنگ زدم برنداشتی نگران شدم...

به سمتش برگشتم و بعد از چندلحظه که گیج نگاهش میکردم ضربه ای به پیشونیم زدم:

_آههه خدای من چقدر فراموشکارم...خونه جاش گذاشتم...ببخشید...

لبخند آروم زد و زیر لب اشکالی نداره ای رو زمزمه کرد...وارد آسانسور شدیم و قبل از من طبقه ی چهارم رو زد...از زیر چشم نگاهش کردم...یک هفته ای از آزدایم میگذشت و نمیدونم چرا هرروز، حتی بعضی از روزها چندبار، این پسر رو مقابل خونه م و یا به بهانه های مختلف میدیدم...

مثه همیشه سرش رو بالا گرفته بود وبه رو به رو خیره نگاه میکرد.موهای مشکیش، روی صورت رنگ پریده اش ریخته بودند و لپهاش رو از داخل دهانش، تو کشیده بود...

صدای آسانسور خبر از رسیدنمون داد و بعد از باز شدنش، جانگکوک کمی خودش رو کج کرد و با دستی که جلو گرفت علامت داد که اول من خارج بشم...

رمز در رو زدم و متوجه بودم که یواشکی در حال دیدزدن حرکت دستم روی قفل هوشمند در بود...جلوی خنده ام رو به زور گرفتم...این پسر به هیچوجه مثل ارباب اون عمارت حس بدی رو بهم نمیداد و خب رمز این در رو جیمین و یونگی هم میدونستند...پس با باز شدن در و وارد شدنم، در حالیکه شالگردنم رو درمی آوردم و به سمتی مینداختم، گفتم:

your prideWhere stories live. Discover now