عمارت کیم

916 158 416
                                    

به پسر ایستاده بالای سرم نگاه کردم و چشمهام از شدت هیجان در حال بیرون زدن بودند...

اومده بود...

بعد از دو هفته، هفته ی سوم رو اومده بود و حالا با لبخند جذاب روی صورتش، صندلی کنارم رو عقب میکشید...

بوی ادکلن سردش، بیشتر از همیشه به بینیم میرسید و دلم میخواست همینجا بتونم بغلش کنم...مرتب و با کت شلوار اسپرتی به تن اومده بود...برعکس اون شبی که دیدمش...

همون شبی که فقط با چندلحظه نگاه کردن بهم، قلبم رو از فشار صحنه ای که دیده بودم آزاد کرده بود...همون نیمه شبی که بهم ریخته و کمی مست در خونه ام رو زده بود و بعد از بازکردنش، فقط نگاهم کرد...فقط چند دقیقه تمام نگاهم کرد و بدون حرفی رفت...حرفی نزد ولی همون اومدنش، اون‌موقع شب، با اون‌وضعیت بهم نشون داد که این پسر رو‌ هنوز از دست نداده م...نشونم داد وقتی فرمان عقلش بی تاثیر باشه، دلش هنوز کنار منه و همین تمام ناتوانی این مدتم رو از بین برده و دوباره امیدوارم کرده بود...

و حالا کنارم نشسته بود، با همون نگاه گرم همیشگیش...نه تنها من، که تمام بچه های سر میز از اومدنش خوشحال بودند و بدون گلایه ای، استقبال خوبی از پسر کنارم کردند...

کمی از مایع داخل جام‌ خودم رو داخل جام خالیش ریختم و بدون توجه به اتفاقات افتاده، شروع به صحبت کردیم...

همه چیز خوب بود و حتی با وجود سوال بچه ها راجع دوست پسر موبلوندش، باز هم خوشحال بودم...همینکه کنارم بود، قشنگ بود و میتونستم فشرده شدن قلبم، هر بار که اسم اون پسر می اومد رو، نادیده بگیرم...میتونستم برای این درد وقتی تنهام عزاداری کنم و الان فقط باید از کنارش بودن لذت میبردم...

حرف زدیم و‌ خندیدیم و حتی جیوون بازهم در مورد قرارهای مرموز گذشته ازش سوال پرسید...تو اوج شادی این هفته ام بودم و با نامجون راجع به مراسم سالیانه ی عمارت کیم صحبت میکردیم که ناگهان تمام صداهای اطرافم قطع و صدایی کنار گوشم‌ شنیدم:

×جانگکوک، عزیزم...

نفسم برید...

انگار اطرافم اکسیژن کافی نبود و این پسر اینجا چیکار میکرد؟؟؟حتی یک ساعت هم نمیشد جانگکوک برای ما باشه؟؟سرم رو به سمتش برگردوندم و متوجه چشمهاش که با نیشخند داخلش روی من زوم بود، شدم...

*سلام فلیکس...مگه نگفتی حالت خوب نیست؟اینجا چیکار میکنی؟چرا استراحت نکردی؟

جیمین از سمت مقابل پرسید و پسر موبلوند همونطور که دستش رو روی شونه ی مرد موبنفش کنارم میکشید با لبخندی عشوه گرانه، جواب داد:

×اوهوومممم ولی وقتی جانگکوکم کنارم نباشه، حالم بدتر میشه...برای همین اومدم دنبالش ببرمش...شما که مشکلی ندارید؟؟

your prideWhere stories live. Discover now