رابطه

855 151 403
                                    

به جانگکوک اخم کرده نگاهی انداختم و صورتم رو به سمتش کمی کج کردم:

_چی شده جانگکوک؟خوبی؟

بی حوصله و کلافه جواب داد:

+چیزی نیست من خوبم.

خواستم دوباره ازش سوالی بپرسم که اینبار متوجه دستی که از زیر میز دستم رو گرفت، شدم...به طرف جکسونی که سمت دیگه ام نشسته بود، برگشتم و لبخندی زدم که سرش رو‌نزدیک‌گوشم آورد:

×مثه اینکه کسی از بودن من اینجا خوشحال نیست.

به بچه ها نگاه کردم که هرکدوم به نحوی خودشون رو مشغول کرده بودند و نگاهم به جیوون افتاد...با اخم به جکسون خیره بود و هرچند لحظه یک بار سعی میکرد با لبخند سر صحبت رو با جانگکوک باز کنه که هر بار هم با پاسخ های کوتاهش، ناامید میشد و دوباره با اخم به سمت جکسون خیره میشد...

یونگی و جیمین هم کمترین صحبت رو با پسر کنارم داشتند و حالا در حالیکه یونگی دستش رو دور گردن جیمین انداخته و جیمین داخل آغوشش لم داده بود، بدون‌ توجه به جمع باهارا صحبت میکردند و این وسط فقط چان و نامجون رفتار نسبتا بهتری با جکسون داشتند که این رفتار نسبتا خوب، با چند صحبت و شوخی کوتاه ادامه داشت...

دست مقابلم رو روی دستش گذاشتم و آروم جواب دادم:

_اینجوری نبینشون...تقصیر من بود بهشون نگفتم داری میای و انتظار اومدنت رو نداشتن.

لبخندی زد و گفت:

×اشکالی نداره...همینکه کنار تو ام خودش واسم کافیه...

شام رو مدتی میشد تموم کرده بودیم و همونطور که آروم با جکسون صحبت میکردم متوجه جانگکوک شدم که در حالی که کتش رو برداشته بود و میپوشید، صدام زد:

+جین...بپوش بریم دیر میشه.

به سمت جکسون نگاهی انداختم و با تاییدی که ازش گرفتم به طرف جانگکوک برگشتم:

_امممم مرسی جانگکوک امشب جکسون منو میرسونه...

از حرکت ایستاد و با اخم نگاهم کرد:

+یعنی چی؟

لبخندی به سمتش زدم و جواب دادم:

_یعنی تو‌ اگه دیرت میشه میتونی بری چون من به جکسون قول دادم باهاش برگردم.

با نگاهی که پر از حرف بود و من متوجه نمیشدم، بهم خیره موند و بعد از چند لحظه با عصبانیت دو طرف کتش رو با پایین کشید و در حالیکه صندلی رو با پاش به عقب میفرستاد،با خشم عجیبی گفت:

+باشه...من میرم...خداحافظ.

و بدون منتظر موندن برای جواب گرفتن از افراد دور میز، از جمع فاصله گرفت و رفت.

.

جلوی‌در آپارتمانم رسیده بودیم که از ماشین پیاده شدم...بعد از شام با جکسون به بستنی فروشیی که میشناخت رفته بودیم و بعد از بستنیی که خوردیم داخل پارک کنارش قدم زدیم و صحبت کردیم...در ماشینش رو بستم و به چهره اش که خندان پیاده شده بود، نگاه کردم:

your prideजहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें