سیلی

934 183 160
                                    

چشمهام رو بستم،نفس عمیقی کشیدم و دستگیره ی در رو پایین کشیدم...وارد اتاق شدم و با همون چشمهایی که محکم روی هم فشار میدادم، شروع کردم به غر زدن:

_دیگه نمیتونم...جیمینا دیگه نمیتونم تحملش کنم... نجاتم بده...نمیدونی دارم چی میکشم...پسره ی بیشعور دقیقا از روزی که نامزدیشو با اون دختره سولار اعلام‌کرده یه شب اون دختر بدبخت رو آروم نذاشته... لعنتی اگه اینقدر دوستش داری که به خاطرش حاضر شدی از هرزه بازیای هرشبت بگذری، چطور اینقدر وحشی بازی در میاری...نمیتونم...نمیکشم دیگه...

انتظار داشتم جیمین تا الان نزدیکم رسیده باشه اما تکون خوردن کسیو حس نکردم و برای همین چشمهام رو باز کردم و دیدن کسی که کنار جیمین ایستاده بود، جمله م توی گلوم خشک شد...

چند لحظه ای سکوت بود و فقط من و‌ جیمین شوک زده بهم خیره بودیم...بلاخره همونطور که سرش پایین بود با دست به جایی روی برگه اشاره کرد و آروم و با همون صدای بم همیشگیش گفت:

+این قسمتو اصلاح کن و بفرست برای شرکتشون.

و بدون اینکه نگاهی بهم بندازه، دستهاشو توی جیبش فرو‌ کرد و به سمت در خروجی قدم برداشت.خشک شده بودم و نگاهم رو‌نمیتونستم از جیمین بردارم...کنارم رسید، از گوشه چشم سعی میکردم حرکاتش رو ببینم، نگاهی از بالا به پایین به سمتم انداخت و با لحنی که بنظرم عجیب میومد، بدون ذره ای از عصبانیت گفت:

+زودتر برگرد سرکارت.

و از اتاق خارج شد...

بسته شدن در مصادف شد با صدای قدمهای جیمین که به سمتم میومد...نزدیکم رسید و حالا که به خیر گذشته بود، هردومون در حالیکه لبهامونو به داخل دهنمون کشیده بودیم تلاش میکردیم فقط با نگاه های متعجبمون،حرفمونو به دیگری، بفهمونیم که بلاخره جیمین با نوازش بازوم، سکوت رو شکست:

×اوووووففف...باورم‌نمیشه هیچی نگفت...

و در حالیکه سرش رو خم‌کرده بود و سعی داشت پشتمو چک کنه،ادامه داد:

×نکنه از کنارت رد شده یه جور که کسی نفهمه پشتت چیزی فرو کرده باشه...بعیده ازش کاری نکنه...بعیده...

همینطور یک نفس حرف میزد که دستش رو گرفتم و به سمت تخت کشیدمش:

_ولش کن جیمین...من هنوز کلی غر تو دلم دارم که باید بزنم...وقتمم کمه...اتفاقا خوب شد شنید...بیا اینجا وقت ندارم...

.

بالش رو، روی سرم بیشتر فشار دادم تا صداهای اتاق بغل رو نشنوم ولی مگه فایده ای داشت؟؟؟به ناچار با پشت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم...تحملم تموم شده بود و دیگه نمیتونستم بشنوم و‌سعی کنم بی توجه باشم...فقط اگر استریت بودم شاید با شنیدن اون صداها میتونستم لذت ببرم ولی در حال حاضر هر حسی از اون ناله های وحشیانه می گرفتم جز لذت...بلند شدم و ناامید به دستگیره ی در رو به سالن دست انداختم و در کمال تعجب...در باز شد.

your prideWhere stories live. Discover now